پست‌ها

یادداشت روزانه، 7 آبان 1401

    1) نه تنها موبایلم را گم کردم که از وبسایتی گمنام موبایل خریدم. همانطور که موقع پرداخت شک به دلم افتاده بود کلاهبردار بودند و سیصد یورو پولم را خوردند. پول منی که نهایتاً ماهی پانصد یورو درآمد دارم. پولِ بیست و پنج ساعت کارگری، جارو زدن، تی کشیدن و شستن کاسۀ توالت، صبح زود بیدار شدن و دنبال قطار دویدن و پنجاه دقیقه راه رفت و پنجاه دقیقه راه برگشت را طی کردن، خستگی مفرط و درد تمام عضلات پشت و مفصل زانو و مهره‌های کمر. خودم را سرزنش می‌کنم، منی که دوست هم‌خانه‌ایم را برحذر داشتم از انتقال 1500 یورو برای خانه‌ای که امکان بازدید اولیه نداشت و نشانش دادم وبسایتشان قلابی است. دختر چند روز بعد برایمان بستنی آورد و تشکر کرد که مانع ضررش شدیم. منی که همین چند روز پیش به پدر خواهر مانوئل خندیده بودم که گرفتار کلاهبرداری اینترنتی شده بود. او البته سریع متوجه شد و از بانکش خواست پول را برگرداند. من چند روز بعد فهمیدم. وبسایتشان به کلی پاک شده و جواب ایمیل‌هایم را  نمی‌دهند . موقع پرداخت، اپلیکیشن بانک پیغام خطا داد و من دوباره پرداخت را تکرار کردم و حتی همان لحظه هم از ذهنم ...

آه چه روزگارانی بود

تصویر
Mary Hopkin "Those Were The Days" «آه چه روزگارانی»  ماری هاپکین روزی روزگاری میخانه‌ای بود کآنجا جام‌هایمان را به سلامتی هم بالا می‌بردیم خاطرت هست چطور ساعت‌ها به خنده و خوشی می‌گذراندیم به انجام کارهای بزرگی در آینده فکر می‌کردیم *** آه چه روزهایی رفیق گمان می‌کردیم هیچ وقت به پایان نخواهند رسید که همیشه آواز می‌خوانیم و می‌رقصیم و روزی زندگی‌ای را که خود برگزیده‌ایم زندگی می‌کنیم می‌جنگیم و هیچ‌گاه شکست نمی‌خوریم *** همیشه جوان می‌مانیم و خیالمان تخت که راه خودمان را می‌رویم امشب از بر آن میخانه گذشتم هیچ چیز به آن زمان‌ها نمی‌مانست در شیشۀ پنجره انعکاس‌های غریبی دیدم آن زنِ تنها خود من بود؟ *** آه چه روزگارانی بود رفیق گمان می‌کردیم هیچ وقت به پایان نخواهند رسید که همیشه آواز می‌خوانیم و می‌رقصیم و روزی زندگی‌ای را که خود برگزیده‌ایم زندگی می‌کنیم می‌جنگیم و هیچ‌گاه شکست نمی‌خوریم آه چه روزگارانی رفیق، چه روزهایی *** صدای خندۀ آشنایی شنیدم چهره‌ات را دیدم و شنیدم که نامم را صدا زدی آه عزیز من، ما پیرتر شده‌ایم اما عاقل‌...

همان دوست‌دار گربه‌ها

  اولین کسی بود که بعد از آمدن به ایران دیدمش. اولین نفری که از راه توئیتر با هم آشنا شدیم و خواست همدیگر را ببینیم. قرار اول در پارکی بزرگ بود. دست‌هایمان را مشت کردیم و به هم زدیم، تمام مسیر پیاده‌روی ماسک داشتیم. یک جا گفت می‌شه ماسک رو برداری، ببینمت؟ از هر دری حرف زدیم. از ویزا و طلاقم گفتم. او هم از برنامه‌های مهاجرتش گفت. فهمیدیم همسن هستیم. گفت صراحتت در نوشتن برایم جالب بود. گفتم من از آن مسلمانان مؤمن معتقد بودم. گفت من هم و اولین بار که سکس کردم، دبیرستانی بودم و با خودم گفتم لواط کردم دیگر. با گربه‌های پارک معاشرت می‌کرد و من ازش در حال نوازش گربه‌ها عکس می‌گرفتم. پرسید وبلاگ هم می‌نوشتی در زمان گودر؟ - نه، فقط می‌خوندم، تازه دو ساله که خودم شروع به نوشتن کرده‌ام. - وبلاگ منو خونده‌ی؟ - فکر نکنم، چیه اسمش؟ توی موبایل برای خودم یادداشت گذاشتم تا وبلاگش را بعداً بخوانم. گفت آدم‌های زیادی را به واسطۀ همین نوشته‌ها شناخته و به خنده گفت وبلاگ برایش برکت داشته. مصاحبتش خوش‌آیند بود و رفتار و شخصیتش به دلم نشست. آرام حرف می‌زد، توی حرف نمی‌پرید. وقتی پرسیدم اگر هر دو...

دیدار دوم با آقای عکاس

شنبه چهارم دی هزاروچهارصد پرسید جلسۀ دوم را هم برگزار کنیم؟ گفتم سه‌شنبه خوب است. قرار شد بعد از اتمام ساعات کاری‌اش بیاید اینجا. گفت حدود شش عصر می‌رسم. من ساعت پنج رفتم طبقۀ پایین تا چای را زودتر با خواهرم بخورم و او احیاناً دیرتر پیغام ندهد که چای حاضر است و من مجبور شوم بگویم نمی‌توانم بیایم. تازه چای دم کشیده بود و خواهرم می‌خواست لیوان‌هایمان را پر کند که تلفنم زنگ خورد. آقای عکاس بود. گفت «من توی خونۀ تو هستم!» درِ ساختمان را پسر واحد روبرویی برایش باز کرده بود، همان که تمام‌وقت مشغول تمیز کردن ماشینش است، و روی درِ خانۀ من هم کلید بود. فکر کرده بود کلید را برای او گذاشته‌ام، اما در واقع برای برگشتن خودم گذاشته بودمش. آمدم بالا و شرمنده شدم که معطل شده و سرِ پا ایستاده تا من برسم. بغلش کردم و محکم به خودم فشارش دادم. لمس پوست صورت و گردنش موجی از لذت در تنم می‌دوانَد، از همان سر و گردنم شروع می‌شود و شرّه می‌کند به تمام اعضای بدنم و به سرانگشتانم که می‌رسد باعث می‌شود تنش را دوباره بفشارم، محکم‌تر. گفتم قرار نبود مرا با پیژامه ببینی. نزدیک خشتک کمی پاره و از پشت معلوم بود، این ش...

دیدار اول با آقای عکاس

وقتی امروز از عکاسی کردنِ بی‌سرانجامم نوشتم پیغام داد مدرس عکاسی لازم نداری؟ قبلاً هم دربارۀ عکس گرفتن حرف زده بودیم. لینک اپلیکیشن دوربین برای موبایل فرستاده بود و گفته بود اگر بخواهی عکس‌هایت را برایت ادیت می‌کنم. گفت چون استعدادش را داری یاد گرفتن مبانی اولیه برایت آسان خواهد بود. چند روزی گذشت و گویا برای اولین بار نوشته‌ای از من دید با محتوای اروتیک. گفت تکان‌دهنده بود. جواب دادم قبلاً هم این‌طور نوشته‌ام و توئیت‌های قدیمی‌ترم را پیدا کردم و چند تایی را فرستادم تا بخواند. در جواب نوشت «چه خوب می‌نویسی، لعنت بهت». کمی بعد گفت «حسادت‌برانگیزه». به اعتبار چند دوست مشترک بهش اعتماد کردم و بقیه پیغام و پسغام‌ها را با تلگرام رد و بدل کردیم. چند تا از عکس‌هایی را که از خودم گرفته بودم برایش فرستادم، نیمه برهنه بودم. هم از عکس تعریف کرد هم از تنم. نشانی وبلاگم را گرفت و تکه‌ای که گویا نظرش را جلب کرده بود برایم فرستاد « عمیق‌تر بوسیدمش، زبانش را در دهانم گذاشت و پرزهای روی زبانش را حس می‌کردم . ...» گفت بدون حشو و زوائد، بدون سانتی‌مانتالیسم اما به شدت اروتیک می‌نویسی و جزئیات خیلی بر...

آزمایش عدم بارداری

نیم ساعت بعد از اینکه دخترخاله‌ام بچۀ پنج ساله‌اش را گذاشت پیش ما زدم بیرون. بدون عکس پرسنلی رفتم جواب آزمایش را تحویل بگیرم که نشد. همان نزدیکی عکاسی بود، نیم ساعت زمانی را که باید منتظر آماده شدن عکس می‌ماندم به قدم زدن بیهوده در شهر گذراندم و از در و دیوار و حلزون روی دیوار عکس گرفتم. جواب آزمایش را بردم به دفتر ازدواج و طلاق که درست نبود باید دوباره برمی‌گشتم به پزشکی قانونی. رفتم و منتظر تنظیم نامه‌ام نشستم. خانم چادری‌ای در سالن انتظار نشسته بود که ماسک نداشت و مدام با مرد سن و سال دار فربه کت‌وشلوارپوشی حرف می‌زد. از کسی شاکی بود که بی‌عقلی کرده و ضامن وام بانکی چندین نفر شده بود، که زندگی زن را زهرش کرده بود و سبب بدبختی‌اش شده بود. زن مانتوی کهنۀ تیره‌رنگی تنش بود، روسری دو رنگ و چادرش انگار ژرژت نازکی بود با طرح‌های برجسته. چهره‌اش آفتاب‌سوخته بود و سبیل داشت. من آرام تمام چهار پنجرۀ کوچک کشویی سالن را باز کردم و چون بادی جریان نداشت بیرون رفتم و پشت در شیشه‌ای ورودی منتظر ماندم. مردم و ماشین‌هایی را که تک و توک از آنجا می‌گذشتند نگاه می‌کردم. دیدم بچۀ موهویجی موفرفری قشنگی د...

تماس دیشب با مانوئل

 همچنان سرفه می‌کنه و به وید کشیدن لعنت می‌فرسته. دوباره حرف دارو گرفتن از روانپزشک رو پیش کشیدم. گفتم برای اضطراب قرص گرفتم، تو هم اگر از افکار ویران‌گر و دلشوره به علف پناه می‌بری شاید بتونی با دارو خوردن کمترش کنی. گفت مسأله‌ش این نیست. گمونم نتونست یا نخواست واضح توضیح بده. گفت چه خوب شد که بیدار بودی و داریم حرف می‌زنیم و می‌تونم ببینمت. گفتم اتفاقاً داشتم واتس‌اپ رو چک می‌کردم و دیدم از پیغام «صبح به خیر» تا حالا خبری از هم نگرفتیم تا اینکه «بیداری تماس بگیرم؟» رو دیدم و خوشحال شدم. گفت ببخشید که گاهی اوقات پیغام نمی‌دم و همین‌طور صبح‌به‌خیره که ردیف می‌شه پشت هم. «خیلی هم خوبه عزیز دلم، هیچ نیازی به عذرخواهی نیست. خیلی هم خوشحال می‌شم اول صبح پیغام تو رو می‌بینم.» گفت دوست‌دختر قبلیم این کارو می‌کرد، هر روز صبح پیغام می‌داد و معمولاً هم زودتر از من. چون خیلی از این کارش لذت می‌بردم خودم هم دارم تکرارش می‌کنم. از سرم گذشت که بگم نمی‌تونی با اون حرف بزنی؟ شاید حالت رو بهتر کرد. یادم افتاد دختره انگلیسی حرف نمی‌زنه و فقط پیغام می‌تونه بده که با گوگل از چک ترجمه می‌کنه. پرسیدم ر...