همان دوست‌دار گربه‌ها

 

اولین کسی بود که بعد از آمدن به ایران دیدمش. اولین نفری که از راه توئیتر با هم آشنا شدیم و خواست همدیگر را ببینیم. قرار اول در پارکی بزرگ بود. دست‌هایمان را مشت کردیم و به هم زدیم، تمام مسیر پیاده‌روی ماسک داشتیم. یک جا گفت می‌شه ماسک رو برداری، ببینمت؟ از هر دری حرف زدیم. از ویزا و طلاقم گفتم. او هم از برنامه‌های مهاجرتش گفت. فهمیدیم همسن هستیم. گفت صراحتت در نوشتن برایم جالب بود. گفتم من از آن مسلمانان مؤمن معتقد بودم. گفت من هم و اولین بار که سکس کردم، دبیرستانی بودم و با خودم گفتم لواط کردم دیگر. با گربه‌های پارک معاشرت می‌کرد و من ازش در حال نوازش گربه‌ها عکس می‌گرفتم. پرسید وبلاگ هم می‌نوشتی در زمان گودر؟

- نه، فقط می‌خوندم، تازه دو ساله که خودم شروع به نوشتن کرده‌ام.

- وبلاگ منو خونده‌ی؟

- فکر نکنم، چیه اسمش؟

توی موبایل برای خودم یادداشت گذاشتم تا وبلاگش را بعداً بخوانم. گفت آدم‌های زیادی را به واسطۀ همین نوشته‌ها شناخته و به خنده گفت وبلاگ برایش برکت داشته.

مصاحبتش خوش‌آیند بود و رفتار و شخصیتش به دلم نشست. آرام حرف می‌زد، توی حرف نمی‌پرید. وقتی پرسیدم اگر هر دو سکوت کنیم و فقط راه برویم معذب می شوی جواب داد نه اصلاً. بدن ظریفی داشت، گوشواره انداخته بود، حلقۀ ساده. فهمیدیم حتی خانه‌هایمان نزدیک هم است. برای برگشتن تاکسی اینترنتی گرفت به مقصد خانۀ من. کرایه را حساب کرد و خودش بقیۀ راه را پیاده رفت.

بار دوم پیاده‌روی کردیم. از جلوی خانۀ من تا پارکی در همین نزدیکی. داستان مجاب کردن مردی استریت به سکس، به قول خودش سافت‌سکس را تعریف کرد. وقتی گفت «دستم رو گذاشتم روی کیرش، از رو شلوار» خیلی خوشم آمد. صدای ملایم و گوش‌نوازی دارد که انگار در هماهنگی کامل با لب‌های کوچک ظریف و ردیف دندان‌های یکدستش است. عکس‌هایی از تن لختش را روی موبایل نشانم داد. من هم عکس‌هایی از مانوئل نشانش دادم. زوم کرد روی کیرش و گفت «خیلی خوبه. چه پوست خوبی هم داره». همه را تأئید کردم. به شوخی گفت مانوئل کاملاً استریته؟ «نمی‌دونم، تا اون‌جایی که خبر دارم آره». وقتی این گفت‌وگو را برای مانوئل تعریف کردم به وضوح می‌دیدی که قند توی دلش آب شده اما تأکید کرد کاملاً استریت است.

یک بار دیگر هم به همین پارک رفتیم. از فوت پدر و مادرش حرف زد. از اینکه بیشتر اعضای خانواده‌اش از گرایش جنسی او چیزی نمی‌دانند اما برای بچه‌های نوجوان فامیل از کمد در آمده. از آگاهی بیشتر نسل جوان‌تر نسبت به مسائل جنسی حرف زدیم. گفت وقتی دکتر می‌روم نمی‌دانم به کیر بهتر است چه بگویم. من به خنده گفتم آلت تناسلی که بلافاصله اصلاحم کرد: آلت جنسی. در راه برگشت از حساسیت مانوئل به مدت زمان سکس حرف زدم، آن‌جا که گفتم سکس ما که همه‌اش بیست دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد و بهش برخورده بود و من تصحیح کردم که بدون معاشقۀ پیش از سکس بیست دقیقه زمان می‌برد. گفت این مسأله یک زمانی در توئیتر محل بحث و جدل بود.

مدتی طولانی همدیگر را ندیدیم اما وقتی پیغام دادم چرا در عکس‌های برهنه‌ات هیچ‌وقت کیرت پیدا نیست گفت آن را می‌توانم خصوصی بفرستم و فرستاد و چه زیبا بود عکس‌هایش. دیگر بدون یادآوری من، هر زمان عکس تازه‌ای می‌گرفت نشانم می‌داد. ازم خواست من هم عکس‌هایم را برایش بفرستم. فکر نمی‌کردم برای مرد گِی دیدن تن لخت زنی جذاب باشد اما گفت دوست دارد ببیند. خیلی دوست داشتم اجازه بدهد یک بار تنش را لمس کنم. ببوسمش حتی. معلوم است که چیزی نگفتم، پیشنهاد بی‌جایی به نظر می‌آمد.

به تولدش دعوتم کرد. گفت دوست دارد هدیه تولدش خریدنی نباشد بلکه چیز کوچکی باشد که ردی و اثری از خودمان داشته باشد. من فکر کردم نقاشی بکشم. گل مرغ بهشتی که پرچمش کمی شبیه کیر شده باشد. با مدادرنگی روی کاغذِ کرم‌رنگ نقاشی کشیدم اما به نظرم خیلی ساده و ابتدایی بود و ارزش قاب گرفتن نداشت. تصمیم گرفتم همان شماره‌دوزی را انجام بدهم که قبلاً تجربه‌اش کرده بودم. سه سرو در کنار هم که طیف رنگ‌های رنگین‌کمان را نشان دهد. کار به موقع تمام نشد و در آخرین ساعات باقی‌مانده ساکی پارچه‌ای را کادو کردم و بردم که طرح چشم‌های گربه داشت. مهمانی را در خانۀ دوستش برگزار کرده بود. شلوغ بود و گمانم تعداد گِی‌ها بیشتر از استریت‌ها بود. غذاهای خوشمزه‌ای روی میز بود. عرق هم خوردم با اینکه نه عادت دارم نه علاقه‌ای به خوردنش. مرا به چند نفر از دوستانش معرفی کرد و گپ کوتاهی با آنها زدم اما همچنان از بودن در جمعی آن‌همه غریبه خجالت می‌کشیدم. دو سه ساعتی ماندم. دیدم چند نفری در اتاق مشغول رقصیدن‌اند. تیشرتش را درآورده بود و تن قشنگش را همه دیدند. یک نفر از ماهیچه‌های پشتش تعریف کرد، گفت باشگاه رفتن و ورزش باعثش شده. من کمی بعد خداحافظی کردم و برگشتم. رقص را ول کرد و آمد بغلم کرد، صورتم را بوسید، من هم بوسیدمش و رفتم.

شماره‌دوزی که تمام شد عکسش را نشانش دادم و گفتم مطمئن نیستم اشاره به رنگین‌کمانی بودنت ناراحتت نکند، ممکن است فکر کنی بئاتریس به جز گِی بودنم هیچ چیز دیگری در من ندیده که بخواهد به آن بپردازد. گفت «خودم هم گاهی اون نگرانی رو دارم ولی از طرفی رنگین‌کمان بخشی از زندگیمه و اتفاقاً حس می‌کنم تازگی‌ها حضورش خیلی کم شده تو زندگیم. این عالی و به‌جا و به‌موقعه». قرار شد دیداری تازه کنیم.

چندین روز بعد پیغام داد و زمان قرار را مشخص کرد. گفتم بیا به خانۀ من. غروب رسید و یک بسته میوۀ خشک با خودش آورد. چه خوشمزه هم بود. من کیک سیب‌وگردو و براونی پختم و برای شام ماکارونی آماده کردم. چای خوردیم و حرف زدیم و گفتم امروز تولدم است. گفت چرا نگفتی از قبل؟ «جشنی که نگرفتم، چرا بگویم؟» خوشحال بودم که هدیۀ تولدش را در روز تولد خودم بهش می‌دهم اما یادم رفته بود لبۀ پارچه را کوک بزنم تا پشت قاب هم مرتب باشد. همان شب جلوی خودش کار را انجام دادم. از برنامه‌های جدیدش برای مهاجرت گفت که به زودی به نتیجه خواهد رسید و از سختی همراه بردن گربه‌اش. از عکس گرفتن‌هایمان حرف زدیم. شام خوردیم و از پروژه‌ای گفت که دوستی هنرمند در حال پیش بردن است. بازسازی نقاشی‌های قدیمی و جایگزین کردن فیگورها با بدن‌های لخت. برای این کار به عکس‌هایی از دیگران نیاز داشت و قرار بوداو هم در این پروژه شرکت کند. گفتم عکاس که داشته باشی عکس‌های خوبی از تنت می‌توانی بگیری نه مثل حالا که ما خودمان از خودمان عکس می‌گیریم. گفت می‌خواهی الان کمی عکاسی کنیم؟ «البته، من که دوست دارم».

لباس‌هایش را درآورد، به شورت که رسید پرسید دربیارم؟ «آره خب». نور را کم کرد و تنها با یک آباژور عکس‌هایی در پوزهای مختلف گرفتیم. چه تن نرم و نازکی داشت. چه خوشم می‌آمد از راحت بودن و لخت روی کاناپه دراز کشیدنش. یک ساعتی سرگرم بودیم و به نظرم چند تایی عکس خوب هم گرفتیم از خیل عکس‌های معمولی. کار که تمام شد نشستم کنارش و عکس‌ها را مرور کردیم و همان‌جا تعدادی را حذف کرد. گفت بیشتر از این پاک نمی‌کنم، باید یک بار دیگر هم مرورشان کنم و موبایل را کنار گذاشت.

پرسید «می‌شه به تنم دست بزنی؟ اگر دوست داری». «آره» و در دلم گفتم مشتاق هم هستم. دستم را روی ران چپش کشیدم، ران راست و نهایتاً تخم‌هایش را توی دستم گرفتم و کف دست را روی کیرش سُر دادم. حس عجیبی بود. من لذت می‌بردم اما مطمئن نبودم او چه میزان لذت می‌برد. چشم‌هایش را بست و سرهایمان را به هم تکیه دادیم. بو می‌کشیدیم و لب‌ها را به پوست گردن و کناره‌های صورت هم می‌کشیدیم. نمی‌دانستم می‌خواهد ببوسمش یا نه. با لب پایینی گردن و لالۀ گوشش را لمس کردم، آه ملایمی کشید، پس درست بود، می‌توان بوسیدش. بعد از گردن لالۀ گوشش را با همان گوشوارۀ مربع‌شکلی که به‌ش آویزان بود توی دهانم بردم. بالاتنه‌اش را با دست لمس می‌کردم و نیپل کوچکش را بین انگشتانم می‌چرخاندم. آه‌های کوتاه می‌کشید، خوشم می‌آمد. او هم گردنم را بوسید و صورتم را و بالاخره لب‌های هم را بوسیدیم. زبانمان را تا ته توی دهان همدیگر فرو کرده بودیم، خیلی لذتبخش بود، چرخاندن زبان‌ها دور هم و فشار دادنشان به هم.

روی کاناپه دراز کشید و پرسید راحتی؟ «البته که راحتم». خم شدم رویش و باز هم لب‌ها را بوسیدیم. خوب و طولانی. گذاشتم لب پایینم را مک بزند و بعد خودم این کار را روی لب او انجام دادم. کنار گردن و سیب گلویش را که می‌بوسیدم آه‌های بلندتری می‌کشید. نیپل‌هایش حساس بود، زبان زدم، بوسیدم و مکیدم و بعد تمام تنش را تا برسم به کیر ظریفش. تخم‌هایش خنک اما کیرش داغ بود. ساق کیر را کم‌کم با بوسه‌های محکم درنوردیدم و سرش را آرام توی دهانم کردم. از خاطرم گذشت از آزمایش‌های بیماری‌های جنسی نپرسیده‌ام اما بلافاصله یادم افتاد در روند کارهای ویزا آنها را هم انجام داده. با خیال راحت کیرش را تا ته توی دهانم کردم، لب‌هایم را محکم دورش حلقه زدم و چند بار عقب و جلو بردم. آب دهانم را روی کیرش چکاندم و بقیه را با دست ادامه دادم. پرسید بیام؟ «آره، بیا». با دست چپم تخم‌هایش را نوازش می‌کردم و با دست راست کیرش را. نزدیک ارگاسم که رسید آه‌های بلند زیبایی می‌کشید، سرش را عقب داده و چشم‌هایش را بسته بود. من سعی می‌کردم دستم را زیر کپلش ببرم. ادامه دادم تا آخرین چکه‌های آب کیرش هم روی شکمش بریزد و پایم را به زمین تکیه دادم تا روی مبل جا شویم. همچنان کیرش را می‌مالیدم و تنش را می‌بوسیدم بس که خواستنی بود. توجهم به خال‌های زیبای روی پهلویش جلب شد، روی خال بزرگ‌تر را هم بوسیدم.

بالاخره بلند شدم و دست‌هایم را شستم. وقتی او هم از دستشویی برگشت و لباسش را تنش کرد گفتم صبر کن ببینم و بغلش کردم و روی کاناپه که می‌نشستم روی پاهایم نشاندمش. چقدر از این حسِ طرفِ قوی‌تر ماجرا بودن لذت می‌بردم. وزنی نداشت، پر کاه، سرم را به پهلو و سرشانه‌اش زدم و بازوهایش را نوازش کردم.

باز هم چای خوردیم و حرف زدیم. از طرح تتویی که می‌خواست پیدا کند، از خریدن بلیط هواپیما با بار اضافه، از تنهایی محتمل در فرنگ، از تفاوت دوست پیدا کردن گِی ها و استریت‌ها.

برایش کمی ماکارونی و کیک سیب پیچیدم تا با خودش ببرد.

نظرات

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشت روزانه، 7 آبان 1401

دیدار دوم با آقای عکاس