دیدار اول با آقای عکاس


وقتی امروز از عکاسی کردنِ بی‌سرانجامم نوشتم پیغام داد مدرس عکاسی لازم نداری؟ قبلاً هم دربارۀ عکس گرفتن حرف زده بودیم. لینک اپلیکیشن دوربین برای موبایل فرستاده بود و گفته بود اگر بخواهی عکس‌هایت را برایت ادیت می‌کنم. گفت چون استعدادش را داری یاد گرفتن مبانی اولیه برایت آسان خواهد بود. چند روزی گذشت و گویا برای اولین بار نوشته‌ای از من دید با محتوای اروتیک. گفت تکان‌دهنده بود. جواب دادم قبلاً هم این‌طور نوشته‌ام و توئیت‌های قدیمی‌ترم را پیدا کردم و چند تایی را فرستادم تا بخواند. در جواب نوشت «چه خوب می‌نویسی، لعنت بهت». کمی بعد گفت «حسادت‌برانگیزه».

به اعتبار چند دوست مشترک بهش اعتماد کردم و بقیه پیغام و پسغام‌ها را با تلگرام رد و بدل کردیم. چند تا از عکس‌هایی را که از خودم گرفته بودم برایش فرستادم، نیمه برهنه بودم. هم از عکس تعریف کرد هم از تنم. نشانی وبلاگم را گرفت و تکه‌ای که گویا نظرش را جلب کرده بود برایم فرستاد «عمیق‌تر بوسیدمش، زبانش را در دهانم گذاشت و پرزهای روی زبانش را حس می‌کردم. ...» گفت بدون حشو و زوائد، بدون سانتی‌مانتالیسم اما به شدت اروتیک می‌نویسی و جزئیات خیلی برایت مهم‌اند.

با اینکه از پذیرفتن مهمان مرد در این خانه پرهیز می‌کنم گفتم بیاید و به قول خودش جلسۀ معارفه را برگزار کند. او هم میزبان مادر و پدرش بود و نمی‌شد کلاس را به خانۀ او منتقل کرد. از ظهر که قرار گذاشتیم کمی مضطرب بودم. خانه را جمع و جور کردم، دستشویی را شستم. ناهارم را که اسپاگتی یک‌روزمانده بود گرم کردم و با اینکه کمی سوخت همه‌اش را خوردم. خوشحال بودم که روز قبل کیک سیب و گردو پخته بودم و می‌توانستم با چای سرو کنم. ظرف‌های سه روزمانده را شستم، حمام رفتم، موهایم را شانه کردم، به صورتم کرم مرطوب‌کننده و سپس پن‌کیک زدم، قسمت‌های خالی ابروهایم را با مداد سیاه پر کردم و رژ لب زدم. همین شد که فراموش کردم موبایل را نگاه کنم. نوشته بود رسیدم و دو بار تماس گرفته بود. همه‌اش طی سه دقیقه اما در کمال تعجبم بعد از تماس بی‌پاسخش پیغام گذاشته بود ظاهراً کسی خانه نیست. یعنی گمان کرده بود دروغ گفته‌ام؟ خوشبختانه تنها یک دقیقه پس از این پیغام جواب دادم و متوجه شدم شماره پلاک خانه را درست متوجه نشده.

وقتی آمد نفس‌نفس می‌زد به خاطر بالا آمدن از پله‌ها. چای تعارف کردم و تا آمدم بگویم روی مبل بنشینیم روی صندلی آشپزخانه نشست و گفت همین‌جا خوب است. کیک سیب را که دید گفت چه سکسی! از کارم پرسید که نداشتم و از محل اقامت و برنامه‌ام برای رفتن به اتریش.

باطری‌های دوربین آن‌قدری شارژ نداشت و مجبور شد با موبایلم نکاتی را دربارۀ زاویۀ عکس و تنظیم نور بگوید. برای این کار ازم خواست روی مبل بنشینم و شروع کرد به عکاسی از پاهایم در ته‌ماندۀ نور روز. عکس‌ها را نشانم داد، همه از زوایایی غریب که خودم هیچ‌وقت سراغشان نمی‌رفتم. گفت عکسی که همه بتوانند بگیرند چیزی معمولی‌ست، بهتر است بیننده را مجبور کنی در تمام گوشه‌های عکس چشم بدواند، مثل این یکی که ابتدا قوس ساق پایت را می‌بیند و بعد ادامه‌اش می‌دهد تا به سوی دیگر تصویر برود و مچ و انگشتان را هم نگاه کند.

گفت می‌توانی بلوزت را درآوری و رو به پنجره بنشینی؟ زانوهایت را روی مبل بگذار. از پشت ازم عکس گرفت. پرسید آنهایی که آن دست خیابان هستند تو را می بینند؟ پس نمی‌توانی سوتیئن را هم درآوری؟ گفتم می‌شود کمی پرده را جمع کرد و لباس زیرم را که درمی‌آوردم کمکم کرد. برای نماهای خیلی بسته‌ای که از پشت سرم می‌گرفت انگشتانش با پوست سرشانه‌ام مماس شد. گرم بود و دلم می‌خواست طولانی‌تر لمسم کند. تمام که شد برگشتم تا سوتیئن را تنم کنم. گفت بنشین پیشم اول عکس‌ها را ببینیم. کمی معذب بودم، نشستم اما بعد از چند دقیقه پوشیدمش. دستم را روی شانه‌اش گذاشته بودم و با هم عکس‌ها را می‌دیدیم. از زوایایی از تنم عکس گرفته بود که خودم تا به حال ندیده بودم. کمی عجیب بود. انگار قشنگ نبودم. از پستان‌هایم تعریف می‌کرد اما من چیز زیبایی نمی‌دیدم. چروک‌های اطراف دکمۀ پستان عمیق و دانه‌های قرمز پوست پیدا بود.

می‌گفت حرف بزن، اما چیز زیادی برای گفتن به ذهنم نمی‌آمد. صداش خیلی زیبا بود، پرحجم و دل‌نشین، می‌توانست دوبلور باشد. بوی پوست تنش خوشایند بود. قدبلند و خوش‌هیکل بود و پاهای کشیدۀ زیبایی داشت. با اینکه چند ساعت بیشتر نگذشته در خاطرم نمانده چه شد که گفت می‌خواهی ببوسیم همدیگر را؟ شاید به خاطر نوازش بازوی چپش یا به خاطر تکیه دادن بخشی از صورت و چانه‌ام به شانۀ راستش. لب‌هایش را بوسیدم، اما انگار زیادی محکم بود که کمی سرش را پس کشید. بوسه‌ها را با شدت و حدت ادامه نمی‌داد، زبانش را به کار نمی‌گرفت، گردنش را بوسیدم، خیلی داغ بود. چشمانش روشن بود، رنگ زیبایی که کاملاً مشخص نبود چه باید بخوانی‌اش، جوری خاکستری تیره با رگه‌های قهوه‌ای روشن شاید.

مرا روی کاناپۀ سبز تیره خواباند، خیلی راحت نبود، دلم می‌خواست همان‌جا روی فرش دراز می‌کشیدیم تا اتاق خوابم را که دست‌کمی از کمد آقای ووپی ندارد نبینیم. اسباب این خانه همه وسایلی است که اعضای خانواده دیگر استفاده نمی‌کنند. اجاق گاز و تلویزیون خواهر بزرگم، یخچال و مبل‌های خواهر کوچکم، فرش‌های خاله و مادربزرگم و البته میز و صندلی‌ها و کاناپه‌های کرم‌رنگ من.

به اتاق که رفتیم گفت «چه دنج» و روی تخت یک‌نفرۀ من دراز کشیدیم. سردش بود، پیچ رادیاتور را باز کردم. نوک پستان‌هایم را خواست ببوسد، اما گاز هم گرفت و دردم آمد. نگاهش کردم، می‌خواستم پلوورش را درآورم که خودش این کار را کرد. دیدم کیرش از پشت شلوار جین حسابی برجسته شده. با ذوق و تعجب گفتم به این سفتی و وضوح آن هم از پشت این پارچۀ ضخیم؟ شلوارش را هم درآورد، شورتش کمی خیس شده بود. کیرش را از پشت شورت در دستم گرفتم، داغ بود، حس خوبی داشتم. از دیدنش حظ بردم، گفتم کیرت خیلی قشنگ است، گفت وقتی تو می‌گویی لابد هست. بلند بود و ضخامتش تمام دستم را پر می‌کرد، به زور. رنگ پوست کیرش گندمگون بود و رگ زیبایی روی سطح بالایی از زیر پوست پیدا بود. گرمایش فوق‌العاده بود. گفت داغ‌تر هم می‌شود. پیشنهاد داد کیرش را بشوید تا اگر خواستم توی دهانم ببرمش تمیز باشد. بوسیدمش، چند بار، اما کامل در دهانم نکردمش. پرسیدم آزمایش‌های بیماری‌های آمیزشی را داده، او هم متقابلاً همین را پرسید. نمی‌توانست صبر کند، «می‌خوام بکنمت». هیچ کداممان کاندوم نداشتیم، با اسنپ سفارش دادم و تا وقتی برسد کنار هم زیر پتو دراز کشیدیم. گفتم با دستت می‌توانی کسم را نوازش کنی. انگشتانش قوی بود و چه ماهرانه دور لب کوچک می‌چرخید. اولین کسی که نیازی نبود خودم دستش را بگیرم و میزان درستِ فشار و نواحی حساس‌تر را یادش بدهم. به نزدیکی‌های اوج رسیدم و غرق لذت از مهارتش به وجد آمده بودم. پیک که زنگِ درِ خانه را زد مانتوی نخی آستین‌کوتاهی پوشیدم و بسته را تحویل گرفتم. پاک فراموش کرده بودم پریودم. پرسیدم «می‌خوای برونمت؟» و سوارش شدم. درد داشتم، بعد از هشت ماه، کیری وارد واژنم می‌شد. گفت چه تنگی، یاد حرف مانوئل افتام، همیشه همین را می‌گفت. وقتی ازش جدا شدم کاندوم تماماً خونی شده بود. عوضش کردیم.

حالا او روی من بود، انتظار داشتم زبانش را داخل دهانم کند اما نکرد. دهانش کمی بوی سیگار می‌داد اما مسألۀ مهمی نبود. شاید هم آن‌قدری مشتاق تماس تمام دهان با هم نبود. می‌گفت با حرف زدنت بیشتر تحریک می‌شوم و زودتر آبم می‌آید اما مغزم قفل شده بود. حتی نمی‌توانستم ادایش را دربیاورم. از ذهنم گذشت ممکن است دوست داشته باشد بهش بگویم لاشی یا کسکش اما نه گفتم و نه پرسیدم. در عوض گفتم می‌خواهی جنده‌ات باشم؟ گفت آره و خودش هم چند بار جمله‌ام را تکرار کرد. کمی طولانی شده بود و چند باری کیرش از کسم بیرون آمد، جمله‌ای انگلیسی از سرم گذشت و به زبانم آمد:

Are you gonna fuck me or what?

بالاخره آبش آمد، زیاد بود، یک سوم کاندوم پر شد. تمام تنش خیس عرق شد. وقتی از دستشویی بیرون آمد من توی آشپزخانه بودم. گفت ببخشید. خندیدم و پرسیدم برای چه؟ انگاری لخت بودن در جایی غیر از توی تخت برایش عادی نبود. او هم خندید و صورتش قشنگ‌تر شد. یک استکان دیگر چای خوردیم. باتری‌ها هم کامل شارژ شده بودند. چیزهای بیشتری از انواع لنزها گفت و برای نشان دادن فاصلۀ کانونی قلم و کاغذ خواست. همان چیزی که در فیزیک اپتیک دبیرستان یاد گرفته بودیم. از پرتقال‌هایی که مادرم آورده بود چند تایی بهش دادم، حیف که قبول نکرد کمی از کیک را هم با خودش ببرد.

نظرات

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشت روزانه، 7 آبان 1401

همان دوست‌دار گربه‌ها

دیدار دوم با آقای عکاس