تماس دیشب با مانوئل
همچنان سرفه میکنه و به وید کشیدن لعنت میفرسته. دوباره حرف دارو گرفتن از روانپزشک رو پیش کشیدم. گفتم برای اضطراب قرص گرفتم، تو هم اگر از افکار ویرانگر و دلشوره به علف پناه میبری شاید بتونی با دارو خوردن کمترش کنی. گفت مسألهش این نیست. گمونم نتونست یا نخواست واضح توضیح بده.
گفت چه خوب شد که بیدار بودی و داریم حرف میزنیم و میتونم ببینمت. گفتم اتفاقاً داشتم واتساپ رو چک میکردم و دیدم از پیغام «صبح به خیر» تا حالا خبری از هم نگرفتیم تا اینکه «بیداری تماس بگیرم؟» رو دیدم و خوشحال شدم. گفت ببخشید که گاهی اوقات پیغام نمیدم و همینطور صبحبهخیره که ردیف میشه پشت هم. «خیلی هم خوبه عزیز دلم، هیچ نیازی به عذرخواهی نیست. خیلی هم خوشحال میشم اول صبح پیغام تو رو میبینم.» گفت دوستدختر قبلیم این کارو میکرد، هر روز صبح پیغام میداد و معمولاً هم زودتر از من. چون خیلی از این کارش لذت میبردم خودم هم دارم تکرارش میکنم. از سرم گذشت که بگم نمیتونی با اون حرف بزنی؟ شاید حالت رو بهتر کرد. یادم افتاد دختره انگلیسی حرف نمیزنه و فقط پیغام میتونه بده که با گوگل از چک ترجمه میکنه.
پرسیدم راستی اون مجیکماشرومها رو هنوز داری؟ که قرار بود با هم بزنیم و وقت نشد؟ گفت معلومه که دارم، نگهشون داشتم برای وقتی که بیای. گفتم چقدر منتظر اون روزم، میدونی که اولین بارم خواهد بود. خندید و گفت آره میدونم. «عزیزترینم، چقدر خندیدنت رو دوست دارم.»
یه جور معصومانهای گفت میشه بوبزت رو ببینم؟ «البته» موبایل رو گذاشتم روی تشک و بلوزم رو درآوردم، گفت چه زاویۀ خوبی بود، باز هم میشه از زاویه پایین ببینمت، جوری که انگار روی من نشستی؟ در کسری از ثانیه کیرش راست شد، نشونم داد و دلم رفت. چه خواستنی بود، آب دهنم راه افتاد. دلم میخواست سرش رو زبون میزدم و میمکیدم و میبوسیدم. کاندوم گذاشت و من روی زانو نشستم، شورت و بالاتنۀ لختم توی کادر بود، یکی دو دقیقهای آبش اومد. گفت حالا خیلی بهتر میخوابم. «خوب بخوابی سکسی قشنگم، خیلی دوستت دارم.»
نظرات
ارسال یک نظر