دومین سفر به دیار مانوئل

قسمت قبل


برنامۀ کاری‌اش در ماه اکتبر جوری بود که بین دو شیفت بیشتر از یک هفته تعطیل بود. رفت پیش مادرش در همان شهر کوچک مرزی، رابنزبورگ. دوستانی در آنجا و نیز در شهر و روستای مجاور دارد که می‌خواست به آنها هم سری بزند. دوشنبه پنجم اکتبر راهی شد و یکشنبه یازده اکتبر پیغام داد «می‌توانی با قطار به اینجا بیایی؟ یک روز را با هم می‌گذرانیم و با هم برمی‌گردیم.» قبول کردم هرچند که پس از پرداخت شهریۀ دانشگاه آهی در بساطم نمانده بود. روی بلیط، شروع مسیر را همین ایستگاه متروی نزدیک خانۀ من نوشته بود اما وقتی آنجا رسیدم متوجه شدم قطاری به مقصد شمال شرق از آن ایستگاه حرکت نمی‌کند. فرصتی باقی نمانده بود. از دست خودم عصبانی شدم. به چپ و راست می‌دویدم و از هر کسی که بهش برخورد می‌کردم می‌پرسیدم کجا باید سوار شوم و هیچ‌کس جوابی نداشت. یکی با نخوت دست‌هایش را به کمر زده بود و در جواب سؤالم دو بار گفت انگلیسی حرف نمی‌زند. به مانوئل پیغام دادم و عکس بلیط را برایش فرستادم. گفت: «با اینکه در بلیط نوشته نشده، باید به ایستگاه فلوریدْزدورف بروی، آخرین ایستگاه مترو در شمال شهر. قطار بعدی کمتر از یک ساعت دیگر حرکت می‌کند». گفتم «پس من دیرتر می‌رسم. می‌توانی در ایستگاه ورودی شهر منتظرم بمانی؟» از ایستگاه تا خانۀ مادرش با ماشین ده دقیقه راه است. گفت «البته که می‌توانم.» کمی دلخور بودم. خودش پیشنهاد داده بود بلیط شهر کناری را که ارزان‌تر هم بود بخرم و او در میسِل‌باخ منتظرم باشد. کمی بعد پیغام داد و گفت می‌توانی تا رابنزبورگ بیایی؟ نه نگفتم اما تغییر برنامه همیشه کمی پریشانم می‌کند.

از قطار که پیاده شدم دیدمش و برایش دست تکان دادم اما او هیچ واکنشی نشان نداد. مطمئن بودم مرا دیده بنابراین دوباره دست تکان ندادم. نزدیک که شدم دیدم دمغ و گرفته است. لب‌های همدیگر را بوسیدیم و او با لحنی اندوهبار گفت «دلتنگت بودم.» و چند بار دیگر لب‌هایم را با لب‌ها و زبانش فشرد و باحرارت بوسید. جواب دادم «دل من هم برای تو تنگ شده بود.» چهره‌اش خسته و دَرهم بود مثل آسمان همیشه ابری و خاکستری وین. داخل ماشینش که نشستیم گفت «خیلی خوشحالم که آمدی. دیشب خیلی بدخُلق و خشمگین بودم آنقدر که داد و فریاد کردم.» یکی دو روز پیش از این، گفته بود با دوستانش نشسته و مخدرات قوی مصرف کرده و نتوانسته خوب بخوابد. تصور نمی‌کردم این همه به‌هم‌ریخته باشد. گفت «گویی تمام خاطرات غمبار گذشته، تمام ترس‌ها و ناخوشی‌ها را در این چند روزی که اصلاً نخوابیدم بار دیگر از سر گذراندم.» نمی‌دانستم چه بگویم. بازویش را نوازش می‌کردم و «عزیز دلم، جَوانک قشنگم» می‌گفتمش.

زنگ در را که زدیم، مَکسی، سگی از نژاد جک‌راسل‌تری‌یر، پارس می‌کرد و به چپ و راست می‌دوید. مادر مانوئل اول سگ را آرام کرد و بعد در را باز کرد. سگ این بار هم به پای من پیچید و مرا ترساند. خوش و بش کردیم و در آشپزخانه نشستیم. مادرش شراب سفید خریده بود. گویا مانوئل بهش گفته بود که بین نوشیدنی‌های الکلی شراب را می‌توانم بنوشم. خودش به زور چند جرعه‌ای فرو داد. گفت «خیلی تُرش است، می‌بایست یک شیرین‌تَرَش را می‌خریدم.» روی باقی‌ماندۀ شرابش آب گازدار ریخت و مخلوط سودا و شراب سفید را سر کشید. چیپسِ سیب‌زمینی و پفک بادام‌زمینی هم داشتیم. از بلیط خریدن و دیر رسیدنِ من شروع کردیم به حرف زدن و به خاطرات قدیمی مادر مانوئل رسیدیم. از حیاط پر از دار و درختش گفت، پرسید در ایران هم مردم سگ نگه می‌دارند؟ هوا در ایران چطور است؟ لازم است گل و گلدان‌ها را زمستان‌ها به داخل خانه بیاورید؟ و چیزهایی از این دست. خوشبختانه حرف مشترک زیاد داشتیم. مادر من هم با آلبالوهای تک درخت حیاط مربا و شیرۀ آلبالو درست می‌کند. سبزی‌های باغچه را خشک می‌کند. وقتِ گوجه‌های خوشمزۀ تابستانی، آن‌ها را پوره می‌کند و کمی می‌جوشاند تا برای زمستان گوجۀ خورشتی نخرد. مادربزرگ من هم غاز و اردک نگه می‌داشته و تخم‌مرغ محلی معمولاً به راحتی در دسترس ما بوده است. ساعت از دوازده که گذشت آمادۀ خوابیدن می‌شدیم که مادرش گفت فردا از ساعت ده تا یازده شاگرد خصوصی دارد و ما یا باید ساعت نُه صبحانه بخوریم یا یازده. قرار شد نُه صبح بیدار شویم.

من و مانوئل از پله‌های چوبی پیچان بالا رفتیم تا در اتاق مانوئل که زیر شیروانی بود و دو پنجرۀ رو به آسمان در دو طرف اتاق داشت بخوابیم. پنجره‌ها در سطح شیب‌دار شیروانی کار گذاشته شده بودند. من لباس خواب، مشتمل بر زیرپوش بندی و شورتی ساتن، با خودم برده بودم. فقط شورت گشاد و راحت را پوشیدم و با همان زیرپوش آستین‌کوتاهی که زیر پلوور پوشیده بودم دراز کشیدم. خوشحالی مانوئل از حضور من در اتاق دوران کودکی‌اش را نمی‌توانستم به درستی درک کنم. لباسش را که در می‌آورد مرا دید و گفت «چه عالی است که تو روی تختم در این اتاق دراز کشیده‌ای. چه آرامشی به من می‌دهی.» بغلش کردم و بوسیدمش. بوسه‌هایمان ادامه پیدا کرد و من تن نرم و سفیدش را می‌بوسیدم و می‌بوییدم. شورتش را درآوردم و کیرش را که از چند دقیقه پیش‌تر سفت و راست شده بود بوسیدم. نمی‌خواست سر و صدایمان را مادرش بشنود. گفتم لازم نیست اینترکورس داشته باشیم. به حرکت رفت‌وبرگشتی دهانم به دور ساق کیرش ادامه دادم. دراز کشید روی تخت و قژقژ پایه‌های تخت برخاسته بود که آه‌های بلند قبل از ارگاسم را کشید و من کیرش را از دهان بیرون آوردم و با دستم می‌مالیدمش تا اسپرم‌های شناور در آب فواره بزند و روی سینه و شکمش بپاشد. از قرص خوابِ خودم به او هم دادم که راحت‌تر بخوابیم.

صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم و در تخت غلت می‌زدم. از گوشه و کنار اتاق و آسمانی که از پنجره پیدا بود عکس گرفتم و آنقدر خودم را مشغول کردم تا ساعت به نزدیکی‌های نُه رسید. مانوئل گفت دوست دارم بیشتر بخوابم. من از پله‌ها پایین رفتم و به مادرش گفتم حالا که مانوئل خوابیده من هم برای قدم زدن بیرون می‌روم تا صبحانه را با هم ساعت یازده بخوریم. مادرش تعارف کرد دست‌کم چای یا قهوه بنوشم. بعد از چای از خانه به سمت مرکز رابنزبورگ رفتم. از بیشتر خانه‌ها و پنجره‌ها عکس گرفتم. ساختمان‌ها رنگ‌های شاد و متنوعی داشتند، زرد، صورتی، آبیِ آسمانی، سبزآبی، آجری و حتی قرمز. در راه برگشت به نزدیکی‌های خانه رسیدم اما باقیِ راه را پیدا نمی‌کردم. نشانی کلیسا را از زوجی پرسیدم. همان نزدیکی‌ها بود و به کلیسا که رسیدم خیابان منتهی به مقصدم را دیدم و ساعت یازده و سه دقیقه جلوی خانه بودم. مانوئل بیدار شده بود و گفت خیلی خوب خوابیده و حالا ساعت خوابش میزان شده. مادرش به من گفت «می‌خواهی با هم پن‌کیک درست کنیم؟» «البته.» آرد و تخم‌مرغ و شیر و کره را روی کابینت گذاشت و من دست به کار شدم. حدود ده پن‌کیک خیلی نازک پختم که مقبول واقع شد. باز هم حرف ایام قدیم شد. آن وقتی که جنگ جهانی دوم هفته‌های آخرش را می‌گذراند. تعریف کرد پدربزرگش در چهارده مه 1945 توسط روس‌ها کشته شد درحالی‌که جنگ عملاً به پایان رسیده بود. ماجرا از این قرار بود که روس‌ها داشتند تفریحی تیر در می‌کردند که یک گلوله بعد از برخورد با صفحه‌ای فلزی، کمانه می‌کند و بر گردن پدربزرگِ مادرِ مانوئل می‌نشیند. گفت آنقدر ازش خون رفت تا مرد. آخر ماه مه جنگ در این منطقه تمام شد.

از مادرش هم گفت. عکسی از جوانی‌های مادرش نشانمان داد که بین بُزهایش نشسته بود. کلاه و روسری‌اش آنقدر زیبا بود که اجازه خواستم از آن عکس بگیرم. دفتر خاطرات عمه‌اش را نشانمان داد که هفتاد و پنج سال پیش صفحاتش پر شده بود. گفت چون همه چیز کم و گران بوده عمه و عمویش مشترکاً از یک دفتر برای نوشتن یادداشت‌های روزانه‌شان استفاده می‌کردند. عکس‌های قدیمی و این دفتر خاطرات را مانوئل ندیده بود و اولین بار بود که این داستان‌ها را می‌شنید. مادرش عکس‌های سه در چهار خودش در ده سالگی را هم نشانمان داد. وقتی گفتم از این عکس چهار تا دارید بلافاصله گفت می‌خواهی یکی از آنها را نگه داری؟ که با ذوق و امتنان پذیرفتم. بعد از صبحانه که شامل قهوه و پن‌کیک و شکلات کاکائویی بود برای قدم زدن در طبیعت همگی با هم بیرون رفتیم. دشت و دمن سرسبز و درخت‌ها بعضی‌هایشان زرد یا قرمز شده بودند. هوا سرد و مطبوع بود. آنقدر راه رفتیم تا به رودخانۀ تایا رسیدیم. مادرش با دست آن سمت رودخانه را نشان داد و گفت آن طرف، جمهوری چک است. هم من و هم مانوئل با تعجب پرسیدیم که مطمئنید؟ بله، مرز چک و اتریش بود. تعریف کرد که قبلاً سربازهای زیادی نگهبان مرز بودند. مردم از چک‌اسلواکی کمونیست می‌خواستند به اتریش فرار کنند. از رودخانه که برگشتیم مسیر نسبتاً طولانی دیگری را نیز پیاده رفتیم. کفش چرمی من با کف نازک برای این همه پیاده‌روی مناسب نبود. ساق پاهایم درد گرفته بود که بالاخره به خانه برگشتیم. مادرش به سرعت اسپاگتی با سس بلونزه درست کرد و یک شیشۀ بزرگ از پورۀ گوجه‌ای که محصول باغ خودش بود در آن ریخت. بعد از ناهار به من دو شیشه مربا و یک شیشه پورۀ گوجه داد و گفت هرچقدر می‌خواهی از این سیب‌هایی که از درخت‌های خودمان چیده‌ام بردار. سه بسته شکلات هم در آخرین لحظه‌ها بهمان داد و وقتی که خداحافظی می‌کردیم دومین و سومین شاگرد خصوصی هم آمده بودند و پشت میز آشپزخانه درس می‌گرفتند.

قسمت بعد

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشت روزانه، 7 آبان 1401

همان دوست‌دار گربه‌ها

دیدار دوم با آقای عکاس