تولد مانوئل
خودش قبل از اواسط ژوئیه گفته بود برای تولدش میخواهد
دوستانش را دعوت کند و از من هم خواسته بود بروم و به قول خودش دوستهای دیوانهاش را ببینم. از
روز تولد گذشت و خبری نشد. سراغ گرفتم جواب داد هنوز در فکرش هستم. من هم دربارۀ
هدیۀ تولد فکر و تحقیق میکردم. در نهایت شبی در رختخواب سر صحبت را باز کردم و
گفتم برای کادوی تولدت بین عطر، هر چیزی با نشانههای فیلمهای جنگ ستارگان و فندک
زیپو مرددم. به عطر واکنشی نشان نداد و از دوتای دیگر خیلی خوشش آمد. سرانجام
فروشندهای را در اینترنت پیدا کردم که هر کلمهای را که میخواستی روی فندک زیپو
حک میکرد و برایت میفرستاد. قیمتش هم معقول بود. اما از بخت بد بسته در ادارۀ
پست آلمان گم شد. بار دیگر ارسال کردند و بالاخره حدود یک ماه پس از تاریخ تولدش
بسته را دریافت کردم. به تدارک جشن تولد هم خیلی فکر کردم. میخواستم کیک بپزم و
بادکنکهای رنگی بخرم و با لباس قشنگ و کفش پاشنهبلند بروم خانهاش. اما این کار
سختتر از این بود که در خانۀ خودم غافلگیرش کنم. بنا بر عادت میخواستم همه چیز
را خودم درست کنم حتی ریسهای که حروف «تولدت مبارک» به انگلیسی از آن آویزان شده
باشد. چند روزی بساط کاغذ و مداد و خطکش برای کشیدن تکتک حروف روی میزم پهن بود.
خسته که شدم رفتم یک ریسۀ آماده خریدم اما ریسۀ دیگری را که فقط از پرچمهای کوچک
مثلثی ساخته شده بود خودم درست کردم تا با جعبۀ کادو و کلاهبوقی همرنگ باشد. برای
کاغذ کادو هم چند بار مغازههای بزرگی را زیر و رو کردم تا نزدیکترین طرح به جنگ
ستارگان را پیدا کنم و موفق هم شدم. زمینۀ کاغذ سرمهای بود با طرحهایی از سیارات
و ستارههای مختلف. اتفاقاً توجهش جلب شد و گفت چقدر این کاغذکادو قشنگ و باحال
است. یکی از کلاهبوقیهای ستارهسیارهای را با خودش برد خانه.
کیک اسفنجی پختم و به نظرم ارتفاع کیک کافی نبود. کیک
دیگری در قالبی کوچکتر پختم و به زحمت لایههای کیک را هماندازه درآوردم و هر
لایه را با خامۀ زدهشده به لایۀ دیگر چسباندم و کیک استوانهایشکلِ ششلایهای
درست کردم. در انتخاب شمع اشتباه کردم و به جای شمعهای شمارهای که خیلی راحت و
سریع روی کیک کاشته و روشن میشوند شمعهای ریز باریک رنگی خریدم و بیست و هشت تا
از آنها را روی کیک فرو کردم. چون همزمان حواسم به عکس و فیلم گرفتن بود خیلی
آرامش نداشتم و مدام در جنبوجوش بودم. میخواستم برای رنگ و رو دادن به میز ساده
با رومیزی سفید، لیوانهای رنگی را با شاخههای گیاه پتوس پُر کنم و روی میز
بگذارم. در همین حین مانوئل پرسید: «شمعهای روی کیک را روشن کنم؟» کمی تردید کردم
چون به نظرم زود بود اما گفتم «بله، حتماً». او از شمعهای لبۀ کیک شروع کرد و با
شعلهور شدن آنها دسترسی به شمعهای مرکز سخت شده بود. با همان کفشهای پاشنه
بلندی که به تازگی و به قصد شرکت در جشن تولد مانوئل خریده بودم دویدم به سمت
آشپزخانه، دو چنگال بلند آوردم، شمعهای میانی را برداشتم و وقتی روشنشان کردیم،
گوشه و کنار کیک کاشتمشان. شمعها را فوت کرد، من برایش دست زدم و بعد همدیگر را
بغل کردیم و بوسیدیم. دوربین موبایلم را روشن و روی لبۀ صندلی گذاشته بودم تا از
این لحظات فیلم بگیرم اما کادر خیلی خوب بسته نشده بود و وقتی از روی صندلیها
بلند شدیم و لبها و گردن همدیگر را بوسیدیم دیگر از کادر خارج شده بودیم انگاری
که مثلاً تلویزیون ایران بخواهد فیلمی را سانسور کند.
برای زرشکپلو با مرغ دستور پخت ساناز مینایی را پیدا
کردم که مرغ را بدون سیر و پیاز و فقط با رزماری و رندۀ پوست لیمو و پرتقال درست
میکرد. خوشمزه اما کمی خشک شد. زرشک هم زیاد ریختم و حواسم نبود که معمولاً طعمِ
به این ترشی باب میل خیلیها نیست. مانوئل از برنج زعفرانی و تهدیگ سیبزمینی
خوشش آمد اما غذا در مجموع برایش خیلی لذیذ نبود.
من تقریباً لذتی نبردم. همزمان میخواستم فیلم و عکس
بگیرم و در فیلم و عکسها حضور داشته باشم. ترانۀ تولدت مبارکی را که میخواستم
پخش کنم فراموش کردم. اصلاً متوجه ذوق و خوشحالیِ پس از باز کردن هدیۀ تولدش
نشدم. بیدلیل نگران بودم. فردا اما روز بهتری بود. گفت من منتظرت میمانم تا از
محل کارَت برگردی و بقیۀ روز را هم با هم بگذرانیم. قرار شد کمی قدم بزنیم و محلهای
را که من در آن زندگی میکنم بگردیم. به سمت خیابان ماریاهیلف راه افتادیم و از
سمت ایستگاه متروی غربی به طرف مرکز شهر راه افتادیم. من زیاد از این خیابان میگذرم
اما مانوئل با دقت بیشتری ویترین مغازهها را تماشا میکرد. در فروشگاهی تیشرت
سیاهرنگی با طرح انیمهای ژاپنی دید و میخواست بخردش که اندازۀ بزرگ آن تمام شده
بود. فروشنده گفت تیشرت پرطرفداری است و سریع همهاش فروخته میشود. برای نشان
دادن رستوران محل کارم به او، مسیر را کمی تغییر دادیم و به کوچهای وارد شدیم و
پس از آن «کامیکاستوری» توجه مانوئل را جلب کرد. مغازهای که همۀ اجناسش طرح و
علامت داستانهای مصور یا فیلمهای تخیلی بر خود داشتند. تعداد زیادی کتابهای
مصور لوک خوششانس هم دیدیم و وقتی بهش گفتم برنامۀ تلویزیونی محبوب من در کودکی همین
لوک خوششانس بوده خیلی ذوقزده شد، لابد از بس که هیچ علاقۀ مشترکی نتوانسته
بودیم پیدا کنیم. به هر حال، مانوئل لیوانی با طرح آدمماشینی فیلم جنگ ستارگان
خرید، همان آرتو-دیتو. بعد هم پیشنهاد داد به رستوران «واپیانو» برویم و ناهار
بخوریم. در مسیر، به مغازۀ لباس زیری هم برخوردیم که مانوئل خواست با هم نگاهی به داخل
آن بیاندازیم. از آن لانژریهای مورد علاقهاش که میخواست برای من بخرد نداشتند؛
از آنها که علاوه بر شورت و سوتین، کمربند مخصوصی با چهار آویز از پشت و جلوی ران
برای نگه داشتن استاکینگها دارند. جوراب بلند بالای زانوی سیاه نازکی برایم خرید
و با خوشحالی و لبخندی به چه بزرگی گفت: «اولین بار است با زنی به همچه فروشگاهی
میروم و خرید هم میکنم. از همان کارهایی که مردها انجام میدهند. بالاخره من هم
نصیبم شد.» در سکسهایی که آن استاکینگها را به تن داشتم به وضوح لذت بیشتری میبرد
و پاهایم را از پشت ململ نازک جوراب میبوسید.
روز آفتابی خنکی بود. به رستوران رسیدیم و در فضای بیرون نشستیم. فردی از پشت حصارِ کوتاهِ میزهای کنار خیابان دستش را به سمت مردمی که پشت میزها در حال غذاخوردن بودند دراز میکرد و میخواست که اگر کسی پول خرد اضافهای دارد دریغ نکند. مانوئل کمی بعد متوجه شد که مدیر رستوران مرد بینوا را تارانده و خواسته که مزاحم مهمانانش نشود. من پاستا با سس پستو سفارش دادم و مانوئل پیتزایی که گمانم تکههای ژامبون رویَش بود. او در لیوان نیملیتری بلندی آبجو نوشید و من کوکاکولا را در همان قوطی فلزیاش سر کشیدم. باید برای سفارش غذا، خودت به داخل رستوران میرفتی. پاستا را همانجا جلوی چشمت سر هم میکردند. آشپز پرسید «سیر؟» بعد گفت «کدام شکل پاستا را دوست داری؟ فوسیلی به نظرم بهتر است. تند هم باشد؟ دانههای کاج هم بریزم؟» جواب دادم «بله، فرقی نمیکند، همان فوسیلی (پیچدار). نه، تند نباشد. بله». تصورم این بود که آخر کار حساب میکنیم اما گفتند همین حالا بپردازید. گفتم کیف پولم بیرون است و قرار شد بعداً پولش را بدهم اما وقتی آخر کار خواستم حساب کنم گفتند مورد پرداختنشدهای ندارند و در نهایت پاستا مجانی از آب درآمد. چندین و چند عکس گرفتم و آخر سر سلانهسلانه به خانۀ من برگشتیم.
نظرات
ارسال یک نظر