سفر به شهر و دیار مانوئل

قسمت قبل


چهارشنبه بیست و نُه ژوئیه مانوئل پیغام داد فردا باید ماشینش را به خانۀ مادرش ببرد تا آنجا بماند و معاینات سالانه‌اش انجام شود. پرسید دوست داری همراه من بیایی و سرشب با قطار برگردیم؟ گفتم فردا نوبت دکتر پوست دارم و نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد. کمی مکث کرد و گفت: «اگر بخواهی می‌توانم صبر کنم تا کارَت تمام شود. به نظرم خوش می‌گذرد اگر بتوانم خانۀ دوران کودکی، باغ و حیوانات خانگی را نشانت بدهم». پرسیدم در آن‌صورت مادرت را هم ملاقات خواهیم کرد؟ با خنده جواب داد بله. گفتم کمی سخت است اما قبول. بلافاصله گفت نگران نباش، او خیلی مهربان است که تأیید کردم البته که مهربان است.

دکتر چهل دقیقه معطلم کرد و خیلی هم تندتند و سرپایی معاینه‌ام کرد. ساعت یک و نیم از مطب درآمدم و راهی خانه شدم و همزمان مانوئل را خبر کردم.

شب قبل بالاخره در این چهار سال و نیمی که در فرنگ به سر می‌برم قرمه‌سبزی پختم. لوبیای چشم‌بلبلی پیدا نکردم و یک قوطی کنسرو لوبیای ناشناس خریدم. حالا فقط می‌بایست پلو می‌پختم. پیغامم را بیست دقیقه بعد جواب داد، همان وقتی که آب برنج داشت می‌جوشید. گفت: «می‌توانی بیایی خانۀ من که با هم راهی شویم؟» جواب دادم: «البته، اما دارم آشپزی می‌کنم. می‌خواهی تو بیایی اینجا با هم ناهار بخوریم یا ممکن است دیر شود؟» گفت: «من می‌آیم پیش تو. خوب است که با هم ناهار بخوریم.» تصور من این بود که با ماشین خودش می‌آید اما با مترو آمد و بعد از ناهار با هم برگشتیم به خانه‌اش. از این‌که این همه وقتش را گرفتم ناراحت شدم. به هرحال ساعت چهار بعد از ظهر بعد از اینکه یک بار در خانۀ من و یک بار در خانۀ او سکس کردیم راهیِ شمال شرق کشور شدیم. به سمت شهر کوچکی که نزدیک به مرز چک و نیز اسلواکی است.

گفت خیلی خوشحالم که با من هم‌سفر شده‌ای. همیشه این راه را تنهایی رانندگی می‌کردم که برایم حوصله‌سربر بود. رادیو را روشن کرد، باب مارلی می‌خواند. از من پرسید می شناسی‌اش؟ «بله، اما این ترانه را نه.» گفت: «اتفاقاً این معروف‌ترین ترانه‌اش است، بوفالو سولجِر». بعد به موزیک‌هایی که برای سفر روی یک سی‌دی جمع کرده بود گوش دادیم. همه در سبک تکنو، از دهۀ هفتاد یا هشتاد میلادی، جدیدتر و حتی یکی که خود مانوئل ساخته بودش. پرسید این نوع موسیقی را دوست داری؟ گفتم بله بعضی‌هایشان را، آن که قدیمی‌تر بود، آن یکی که خودت ساخته بودی، ولی در مجموع این چیزی نیست که خودم به سراغش بروم و گوش بدهم.

ده پانزده دقیقه قبل از رسیدن به مقصد از کنار روستای زیبایی بر دامنۀ تپه‌ای سرسبز گذشتیم که مانوئل از پنج تا هفده سالگی را آنجا زندگی کرده بود. گفت خیلی جای قشنگی است اما برخی از آدم‌هایش بدجنس و فضول‌اند. ابراز همدردی کردم که در روستاهای ما هم مردم معمولاً کنجکاو کار و زندگی بقیه‌اند. دو دقیقه قبل از رسیدن لباسم را داخل ماشین عوض کردم. تی‌شرت و شلوارک را درآوردم و پیراهن آستین‌حلقه‌ای سرزانو که رنگ نارنجی پرتقالی داشت و جنس پارچه‌اش لینن بود به تن کردم. وارد شدیم و من اول سگشان مکسی را دیدم و خواستم پشت گردنش را نوازش کنم که مادرش هشدار داد نه، این سگ خطرناک است. واقعاً هم کمی وحشی بود. همه‌اش می‌غرید و دندان نشان می‌داد. با مادرش سلام و احوال‌پرسی کردم و متوجه نبودم که مکسی از پشت به لبۀ دامن لباسم آویزان شده و قصد حمله دارد. مادرش به موقع او را دور کرد. کمی ترس داشتم و حواسم بود به چشم‌های سگ خیره نشوم. مادرش خیلی خانم خوش‌برخورد و خنده‌رویی بود. از مانوئل سیگار گرفت و با هم کشیدند. می‌گفت دود سیگار پشه‌ها را برای مدتی از اطراف آدم دور می‌کند. نوشابۀ محبوب مانوئل را به ما تعارف کرد، چای سبز با طعم توت و تمشک. بعد از آن با هم رفتیم قدم بزنیم. اسپری ضد پشه به دستانمان زدیم اما نمی‌دانم چرا صورتمان را فراموش کردیم. پشه‌ها امانمان را بریده بودند. موبایل دستم بود و از مانوئل و مادرش و مکسی چند تایی عکس گرفتم. وقتی برگشتیم مانوئل می‌خواست اتاق بچگی‌هایش را نشانم بدهد اما گویا جانوری شبیه راسو از درز سقف یا لای پنجره رفته بوده داخل اتاق و همان کاری را کرده که معمولاً جانوران برای تعیین قلمروی خود انجام می‌دهند. اتاق خیلی بدبو بود اما به هرحال خواستم ببینمش. از یک ردیف پلۀ چوبی رفتیم طبقۀ بالا و وارد اتاق نشیمن کوچکی شدیم که در یک سمت آن اتاق خواهرش برنادت و در سمت دیگر اتاق مانوئل قرار داشت. تخت و کمد کوچکی در اتاق بود و مثل اتاق های زیر شیروانی، سقف از دو طرف شیب داشت و پنجره‌هایی روی این سطوح شیب‌دار نصب شده بود. میکروسکوپ مادرش هم در اتاق بود. تا جایی که توانستم بفهمم مادرش در آزمایشگاه تشخیص و تحقیق پزشکی کار می‌کرده، مشخصاً مطالعۀ سلول‌های سرطانی. یک سال و نیم پیش بازنشسته شده و در این مدت ده کیلو وزنش اضافه شده بود و قصد داشت بیشتر ورزش کند. برایمان برنج و یک جور خورش با مرغ، فلفل دلمه‌ای قرمز و پیازچه‌های باغچۀ خودش و خامۀ ترش درست کرده بود که خیلی خوشمزه بود. کتاب ترغیب (Persuation) جین آستن را به من داد و گفت: «من دو نسخه از این کتاب دارم. نویسندۀ محبوبم سامرست موآم است و به خاطر علاقه‌ام به انگلیس چند بار به آنجا سفر کرده ام». علاوه بر آن یک بسته لوازم بهداشتی شامل یک کیف کوچک، کِرِم دست و صورت، نرم‌کنندۀ لب و لوسیون ضد بوی عرق هم به من داد. گفت این را زمان کریسمس خریدم که دو بسته بود و یکی‌اش مانده. کتاب تمام‌رنگی کیک‌پنیر را هم قرض داد تا از روی آن شیرینی پزی کنیم.

بعد از غذا خوردن مادرش با ماشین خودش ما را رساند به ایستگاه قطار. مانوئل برای هر دویمان بلیط خرید. موقع خداحافظی مادرش چند سیگار دیگر هم از مانوئل گرفت. تشکر و خداحافظی کردیم و سوار قطار شدیم. بار دیگر مانوئل گفت خیلی خوشحالم که همراهم آمدی. من همیشه از برگشتن با قطار خسته می‌شدم. دلم هم می‌خواست خانه‌مان و اتاقم را نشانت بدهم. رسیدیم و هر دو به خانۀ مانوئل رفتیم. ساعت حدود ده شب بود. مانوئل دوست داشت پن‌کیک بخورد. من مایه‌اش را آماده کردم و دو تا را که پختم دوستش لورنز هم آمد. همان دوستی که چند وقتی است بی‌پول و بی‌خانه شده و بیشتر شب‌ها روی کاناپۀ مانوئل می‌خوابد. لورنز خیلی مست بود و گفت خیلی خوشحال است که بالاخره بعد از این‌که کلی تعریف از من شنیده توانسته مرا ببیند. پن‌کیک‌ها را نگاه کرد و گفت این‌ها خیلی ضخیم شده‌اند و پالاچینکن اتریشی باید خیلی نازک باشد. پالاچینکن محبوب لورنز هم بود و مهارت زیادی در پختنش داشت. نشانم داد چطور مایه را در تابه پهن کنم و با یک دست و فقط با حرکت تابه پن‌کیک را برگردانم. ما با شکلات صبحانه و یک لیوان شیر سرد و او با سبزیجات تفت‌داده‌شده پالاچینکن‌ها را خورد. لورنز نقاش ساختمان بود و کمی دربارۀ کارش توضیح داد. ما در اتاق خواب و لورنز روی کاناپه خوابید و من صبح زود با تلاش برای بیدار نکردن آنها راهی محل کارم شدم.

قسمت بعد

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشت روزانه، 7 آبان 1401

همان دوست‌دار گربه‌ها

دیدار دوم با آقای عکاس