بمیرم تا تو چشم تر نبینی

 قسمت قبل


یک.

شنبه، پانزده اوت، مانوئل کنارم دراز کشیده بود که متوجه شدم قطره اشکی از چشمش چکید. شک کردم اشک باشد، پرسیدم عرق بود؟ گفت نه اشک بود. حماقت کردم و دوباره حدس زدم: «به چیزی حساسیت داری؟» گفت «خیلی غمگینم». نمی‌دانستم چه کار کنم. گردنش را و بعد پیشانی و گونه‌اش را بوسیدم. پرسیدم: «می‌خواهی درباره‌اش حرف بزنی؟» چشم‌هایش را بسته بود و سرش را دو بار آرام به پایین تکان داد و گفت:

-         بله. به گذشته و آینده فکر می‌کنم. برخی اتفاقات که قبلاً رخ داده است همچنان ناراحتم می‌کند. تو پس از پایان درس و دانشگاه چه برنامه‌ای داری؟

من از آن اتفاقات چیزی نپرسیدم. حدس می‌زدم به کودکیِ دشوار و جوانی‌ای که به گوشه‌گیری گذشته مربوط باشد. جواب دادم:

-         اگر بتوانم کاری پیدا کنم می‌مانم.

-         یادت هست گفتی ما می توانیم آدم‌های دیگری را هم ببینیم؟

-         بله، یادم هست. چطور؟ تو نمی‌خواهی کس دیگری را ببینی؟

-         می‌خواهم اما ضمناً نمی‌خواهم تو را برنجانم.

-         تو مرا نمی‌رنجانی عزیز دلم.

یکی دو بار دیگر به شکل‌های مختلف گفت: «تو خیلی با من خوب و مهربانی، نمی‌خواهم ناراحتت کنم».

-         مانوئل عزیز و مهربانم، می‌دانی که حتی وضعیت اقامت من مشخص نیست؟ دیدی که همین دیروز درخواست تمدید کارت اقامتم را رد کردند. هیچ معلوم نیست اعتراضم به کجا برسد. هر لحظه ممکن است اقامت قانونی‌ام را از دست بدهم و مجبور شوم برگردم. غیر از این، یادت هست گفته بودی دوست داری در آینده فرزندانی هم داشته باشی؟ یادت هست من گفتم نمی‌خواهم بچه‌دار شوم و در این سن و سال دیگر از من گذشته که زایمان کنم؟

-         بله. تمامش را به خاطر دارم.

-         پس می‌دانی برای اینکه خانواده‌ای داشته باشی باید فرد دیگری را بیابی. تو جوان و زیبایی و باید با کس دیگری زندگی‌ات را پیش ببری.

سری به نشانۀ تأیید تکان داد و همچنان گاه و بی‌گاه قطره‌های اشک از گونه‌های روشن و قشنگش سرازیر می‌شد. عزیزترینم.

گفت: «این مدت که با هم هستیم خیلی شاد و سرخوشم. همزمان کار پیدا کردم و تو را ملاقات کردم. دفعۀ پیش که مادرم را دیدم، می‌گفت انگاری آدم دیگری شده‌ای، خیلی آرام‌تر و سرزنده‌تر. می‌دانی، من از بیست و دو سالگی تا بیست و هفت سالگی هیچ دوست‌دختری نداشتم. آنقدر افسرده‌حال و بی‌اعتماد به نفس بودم که حتی به داشتن رابطه با کسی فکر هم نمی‌کردم. پاییز امسال با آن زن اسلواک آشنا شدم که خیلی دوران خوشی بود». بوژِنا را می‌گفت. گمانم آن یکی دو ماهی که با این خانم دوست بوده خیلی برایش ارزشمند است. همیشه با شور و حسرت از او یاد می‌کند. می‌توانم درک کنم که اشتراکات زیاد داشتن چقدر آدم را سرمست می‌کند. تصور کنید خانم موسیقی تکنو دوست داشته و در پارتی تکنو که معمولاً همۀ شرکت‌کنندگان انواع مخدِرات را مصرف می‌کنند با مانوئل آشنا شده. من در برابر ایشان خنک و پاستوریزه و سن‌وسال‌دار به حساب می‌آیم، با این سلیقه‌ام در فیلم و موسیقی.

گفت: «خیلی لذت می‌برم که با هم کیک و غذا می‌پزیم. با هم فیلم تماشا می‌کنیم. از این کارهایی که معمولاً زوج‌ها انجام می‌دهند. به رابطه‌مان هم فکر کرده‌ام. می‌خواهم بدانم ما نسبت به هم چه هستیم؟» گفتم من هم از اینکه وقتمان را با هم می‌گذارنیم لذت می‌برم. به پرسش آخرش هم جواب ندادم چون به نظرم مخاطب آن خودش بود و نظر مرا نخواسته بود. من او را دوست‌پسرم می‌دانم.

دو.

روز قبلش، جمعه چهارده اوت، نامۀ ادارۀ مهاجرت را دریافت کردم. با خوش خیالی فکر کرده بودم کارت اقامت جدید را فرستاده‌اند. همان‌جا در ادارۀ پست، پاکت را به دنبال یافتن کارت وارسی کردم و چیزی نیافتم. نامه را باز کردم و قلبم از اضطراب به دنده‌هایم می‌کوبید. رستوران ایرانیِ محل کار هم‌خانۀ قبلیم که دختری ایرانی است همان اطراف بود. رفتم آنجا و از همکارش سراغش را گرفتم. نبود. به خانه که رسیدم بی فوت وقت از نامه عکس گرفتم و برای مانوئل فرستادم و خواهش کردم برایم بخواندش. خودم هم با کامپیوتر متن را از آلمانی به انگلیسی ترجمه کردم و دستگیرم شد که جوابِ منفی داده‌اند اما دلیلش واضح نبود. عکس‌های نامه را برای دو نفر از دوستان ایرانی هم فرستادم و سرانجام معلوم شد که چون در سال گذشته نتوانسته‌ام شانزده واحد درس دانشگاهی را بگذرانم با درخواست تمدید اقامت موافقت نکرده‌اند مگر آنکه به شرح و تفصیل بگویم چرا از عهدۀ این کار برنیامده‌ام. جای خواهش و التماس هم نیست، نمی‌توانی بگویی پانزده واحد را استثنائاً بپذیرید. همان هم‌خانۀ سابق قبلاً این مشکل را داشت و به هزار زحمت و شکایت‌به‌دادگاه‌بردن از مخمصه رها شده بود. گفتم روانپزشکم تشخیص افسردگی داده و مدتی است دارو مصرف می‌کنم. می‌خواهم بنای بحث را بر همین موضوع بگذارم. گفت به احتمال زیاد می‌پذیرند اما برای نوشتن نامه با وکیلِ انجمن دانشجویان مشورت کن. آن‌ها متنی را برایت تنظیم می‌کنند که حتماً تأثیرگذار خواهد بود. قرار است فردا صبح اول وقت سراغ انجمن دانشجویان بروم. کار فردای رستوارن را امروز که یکشنبه و تعطیل است انجام داده‌ام تا نگرانی‌ای از دیر شدن و به موقع نرسیدن نداشته باشم. می‌خواستم امشب نامه را خودم بنویسم و فردا به وکیل نشان بدهم اما توانش را نداشتم. در عوض این شرحی که رفت را نوشتم.

قسمت بعد

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشت روزانه، 7 آبان 1401

همان دوست‌دار گربه‌ها

دیدار دوم با آقای عکاس