تعطیلات آخر هفته با مانوئل

قسمت قبل


دیشب، چهارم ژوئیه، طبق روال چند هفتۀ گذشته از غروب شنبه تا عصر یکشنبه را با مانوئل در خانه‌اش گذراندم. تاپ نخی خاکستری پوشیده بودم، دامن قرمز پلیسۀ بلند زیر زانو و کفش ورزشی پارچه‌ای سیاه. مانوئل از لباسم تعریف کرد: «یو آر گُرجس». بوسیدیم هم‌دیگر را. چه لذتی می‌برم از بوسیدنش. بو و طعم لب و پوست تنش را دوست دارم. استعاره‌ای در کار نیست، به واقع آن چیزی که حواس بویایی و چشایی‌ام از بوسیدنش درمی‌یابند با آنچه که لامسه درک می‌کند برابر است یا حتی لذت‌بخش‌تر. پوست تنش خوشبوست، بوی ملایم شیرین مثل نسیمی که از گل و گیاهان بهاری گذشته و به مشام رسیده باشد، بوی یاس که کمی رقیق و خنک شده باشد. طعم بیسکوییت کره‌ای یا پودینگ شیر و وانیل.

نشستیم روی کاناپه و بوسیدن را ادامه دادیم آنقدر که دیگر نمی‌شد روی مبل ماند. رفتیم به اتاق خواب و روی تخت دراز کشیدیم. من پریود بودم و تامپون داشتم و اینترکورس دردسر داشت. مانوئل نوک پستانم را در دهانش بُرد، صورتش را به آن فشار می‌داد، دماغش در پستانم فرو رفته بود. مدتی طولانی مک زد، زبان زد و بوسیدش. همزمان با دستش، با انگشت‌های قوی دستش کلیتوریس و لب‌های کوچک واژن را می‌مالید تا این‌که من به اوج لذت رسیدم. بعد از آن من سرکلاه کیرش را بوسیدم و با زبانم با لِگام، همان‌جایی که سرِ شاه‌بلوطی‌شکل کیر به ساقه متصل می‌شود و شبیه اتصال زبان به کف دهان است، بازی کردم. آب دهانم را که روی کیرش می‌چکانم آهی از لذت می‌کشد و می‌گوید با آب دهانت که خیسش می‌کنی نشئه می‌شوم. تمام کیرش را داخل دهانم کردم تا جایی که به سقف دهانم برخورد کرد و باعث شد لحظه‌ای حالت تهوع به‌م دست بدهد. سرم را عقب و جلو می‌بُردم تا لب‌هایم که محکم دور کیرش حلقه کرده بودم روی آن بلغزد و بالا و پایین برود. برای اولین بار در تمام عمرم اجازه دادم آب‌نشاط (منی) را داخل دهانم خالی کند. حجم اسپرم‌هایی که از کیرش بیرون پاشید خیلی زیاد بود و یک باره دهانم پر شد. درجا و با شدت، هر چه را که در دهانم بود تُف کردم روی شکمش و بلافاصله گفتم «ببخشید، نتوانستم در دهانم نگهش دارم، خیلی هم شور بود». گفت «چرا عذرخواهی می‌کنی؟ فوق‌العاده بود» و راست می‌گفت. من هم سرمست شده بودم. کنارش دراز کشیدم، سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و با دستم همچنان با کیرش ور می‌رفتم. دستم را با اسپرم‌هایی که روی شکمش ریخته بود خیس می‌کردم که راحت‌تر کیرش را بمالم. خیلی شب خوبی بود.

دفعۀ پیش قسمت چهارم جنگ ستارگان را با هم تماشا می‌کردیم که خوابمان برد و حدود نیم ساعت آخرش را ندیدیم بنابراین از همان جا شروع کردیم به دیدن. مانوئل هم پیتزا سفارش داد. به قول خودش پیتزای کلاسیک ایتالیایی که فقط دو جور پنیر داشت و گوجه و ریحان. خیلی خوشمزه بود اما قسمت‌هایی از کفِ خمیرش کمی سوخته بود. از بعد از شام تا قبل از خواب دو بار دیگر هم سکس و عیش کردیم. من یک قرص استامینوفن خوردم تا راحت بخوابم و خوشبختانه همین‌طور هم شد. صبح حدود ساعت هفت و نیم بیدار شدیم. مانوئل رفت توالت و من هم مسواک زدم و دهان و چشم‌هایم را شستم. از لیوان آبی که کنار تخت گذاشته بودم خوردم و با آمادگی کامل منتظر مانوئل ماندم تا بوس و بغل را از سر بگیرم. سکس مانند شب گذشته پیش رفت با این تفاوت که توانستم بدون صدای بلندِ تف کردن، آرام و خیلی سریع بعد از اینکه اولین بخش آب به سقف دهانم برخورد سَرَم را عقب ببرم، با دست مالیدن کیرش را ادامه دهم و هرچه را که در دهانم جمع شده بود روی شمکش بریزم.

قسمت پنجم جنگ ستارگان را هم نگاه کردیم. برای ناهار به رستورانی که همان نزدیکی‌ها بود رفتیم. خیلی هوا گرم بود. در فضای روبازِ رستوران جایی برای نشستن نبود. به اجبار به داخل رستوران رفتیم و زیر سقف نشستیم. من شنیتسل بوقلمون و سالاد سبزیجات سفارش دادم و مانوئل ران مرغ سوخاری و سالاد سیب‌زمینی و هر دو آب سیب و سودا برای نوشیدن. من چند تایی عکس گرفتم و مانوئل دربارۀ رستوران چیزهایی گفت. لبخند به لب داشتیم و اوقات خوشی را با هم می‌گذراندیم تا اینکه موقع حساب کردن شد. می‌خواستیم از کوپنی که به خاطر رونق گرفتن دوبارۀ رستوران‌ها برای اهالی این شهر فرستاده بودند استفاده کنیم. برای من و هم‌خانه‌ام کوپنی پنجاه یورویی فرستادند که او بیست یورو به من داد و کوپن را برداشت. مانوئل که تنها زندگی می‌کند کوپن بیست و پنج یورویی داشت. جمع حساب ما حدوداً سی و دو یورو بود و ما کوپن و یک اسکانس بیست یورویی به گارسن دادیم و خواستیم که سه یورو هم انعام بردارد. او به جای بازگرداندن ده یورو، پنج یورو برگرداند و سریع هم رفت. مانوئل گفت اشتباه حساب کرد. من دوباره قیمت غذاها را از روی منوی میز خالی کناری نگاه کردم و حرف مانوئل را تأیید کردم. گفت برای خودش هشت یورو انعام برداشت. گفتم برویم بگوییم که این‌طوری شده اما مانوئل خیلی راغب نبود. گفت حالا لابد یادش رفته. رسید را هم تحویل نداد و به کوپن منگنه کرد و برد. بیرون که می‌آمدیم مانوئل گفت تا حالا از این گارسن خوشم می‌آمد اما حالا دیگر نه. اجازه هم نمی‌دهم همچین مسألۀ بی‌اهمیتی روز تعطیل یکشنبه‌ام را خراب کند. هر دو کمی دمغ بودیم. مانوئل گفت من آن مقدار پولی که گارسن به ما پس نداد را به تو می‌دهم. گفتم حرفش را نزن. هیچ اهمیتی ندارد. به خانه که رسیدیم لباس‌هایم را درآوردم، هوا گرم بود و من زیاد عرق کرده بودم. بغلش کردم، نوازشش کردم و گفتم دوستش دارم. توی تخت که بودیم مانوئل گفت «می‌خواهم دربارۀ رابطه‌مان کمی حرف بزنیم. ازدواج باز چطوری‌ست؟ شوهرت از وجود من خبر دارد؟». گفتم «راستش چند ماه پیش شوهرم حرف جدایی را پیش کشید. من از این راه دور نمی‌توانم به همچه مسألۀ بزرگی فکر کنم. به‌ش گفتم بگذار من بیایم ایران و درباره‌اش حرف بزنیم. بنابراین در حال حاضر ازدواجم در وضعیت خیلی مشخصی نیست. بله، از وجود تو خبر دارد. یک بار وقتی صحبت می‌کردیم به تو اشاره کردم».

واقعیت اما این است که من یک بار گذرا به مانوئل اشاره کردم و دیگر به او نگفتم که رابطه‌ام را ادامه داده‌ام. دربارۀ برنارد، یوهانس و دو سه نفر دیگر به شوهرم گفته بودم. حتی وقتی دربارۀ دیدار دوم با برنارد پرسید شرح دادم که سکس کردیم و فلان قدر طول کشید و دوست‌دخترش هم در خانه بود و دختر هفت ماهه‌اش چقدر قشنگ بود و این‌ها. اما از وقتی شوهرم گفت به من حسادت می‌کند که به آسانی توانسته‌ام چندین نفر را ملاقات کنم و به راحتی با آن‌ها سکس کنم و خودش حتی با یک نفر هم نتوانسته به این میزان صمیمیت برسد و در ادامه مرا خائن خطاب کرد، دیگر چیزی از آدم‌های جدیدی که می‌دیدم به‌ش نگفتم.

مانوئل دربارۀ زنی که پیش از من با او به مدت یک ماه و نیم در رابطه بود حرف زد. گفت در یک کنسرت موسیقی تکنو در نزدیکی‌های پراگ با او آشنا شده. از مانوئل دوازده سال بزرگ‌تر است و دو بچۀ کوچک هم دارد. از ازدواجش راضی نیست و دور از چشم شوهرش مانوئل را می‌دیده. همین شده که در هتل هم‌دیگر را می‌دیدند. بوژِنا در پراگ زندگی می‌کند و به خاطر دیدارش مانوئل چند بار تا آن‌جا رفته و فقط یک روز مانده و برگشته. خانم آن‌قدری انگلیسی نمی‌دانسته و با کمک برنامه‌های ترجمه پیغام‌هایشان را رد و بدل می‌کردند. در نهایت هم گفته نمی‌تواند این رابطۀ پنهانی را ادامه دهد. مانوئل نمی‌خواست جزئیات بیشتری از چگونگی قطع رابطه تعریف کند. خاطرات ناخوش‌آیندی برایش زنده شد و فقط توانست گله کند که بوژِنا کمی بعد دربارۀ علت تصمیمش از مانوئل ایراد گرفته که در سکس آن‌قدرها خوب نبوده. مانوئل هم پیغام‌هایی با زبان ناملایم و حتی ناراحت‌کننده برایش فرستاده، هرچند که بعدتر بابتش عذر خواسته.

رابطۀ دیگرش با دختری هم‌سن‌وسال خودش بوده و دختر می‌خواسته خاطرجمع شود که رابطه‌ای جدی خواهد داشت. مانوئل از این موضوع مطمئن نبوده و ادامه نداده. با این دختر هم گویا مشاجرۀ لفظی داشته و در نهایت، ایشان هم مثل بوژِنا شمارۀ مانوئل را در فهرست سیاه تلفنش گذاشته تا امکان تماس اصلاً میسر نباشد.

گفت خیلی خوشحال است که این ماجراها را برایم تعریف کرده. می خواسته حتماً بدانم که پیش از من چه رابطه‌هایی داشته. من هم از این میزان صمیمیت ایجاد شده لذت می‌بردم. دربارۀ محل تولد و شهر کوچکی که آنجا بزرگ شده بود حرف زد. مادربزرگ مادری‌اش اهل چک است اما چون زبان چک را زبانی روستایی می‌دانسته به فرزندانش نیاموخته و مادرش متأسفانه این زبان را فرا نگرفته. دوباره کمی به شوهر مادرش اشاره کرد که خیلی به مانوئل سخت می‌گرفته و بداخلاقی می‌کرده. از پدرش گفت که یازده سال از مادرش کوچکتر است، دوباره ازدواج کرده و حالا سه فرزند دیگر نیز دارد. گفت خیلی پدرم را دوست دارم. بلافاصله گفتم چه خوب، گمانم چون یاد پدر مرحوم خودم افتادم که هیچ وقت دوستش نداشتم. مانوئل در مجموع از این شنبه و یک‌شنبه راضی بود که زمان صحبت کردنمان بیشتر از معمول شده بود من اما همچنان کمی دمغ بودم. حالا حدود چهار هفته از آن روز گذشته و فقط خوشی‌هایش به یاد مانده.

قسمت بعد

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشت روزانه، 7 آبان 1401

همان دوست‌دار گربه‌ها

دیدار دوم با آقای عکاس