دیدار سوم با یوهانِس و بیش از آن


قسمت قبل

می‌دانم ممکن است خسته شده باشید اما دوست دارم داستان یوهانس را به سرانجام برسانم.
سر کلاس بودم که پیغام داد «می‌خواهی هم‌دیگر را ببینیم؟». تا پایان کلاس صبر نکردم، سریع رفتم خانه، دوش گرفتم و آمادۀ رفتن شدم. دهم اکتبر 2019 بود. خودش هم خانه نبود و فقط نیم ساعتی زودتر از من رسیده بود. داشت سوپ کدو حلوایی می‌پخت. باید زودتر دربارۀ این شب می‌نوشتم، جزئیات وقایع را از یاد برده‌ام. می‌دانم که شام خوردیم و حرف زدیم و سکس کردیم و خوابیدیم. قطعاً صبحانه هم خوردیم صبح روز بعد و من راهی محل کارم شدم.
یازده روز گذشت. روز بیست‌ویکم اکتبر پیغام داد، احوال‌پرسی کردیم، از سفر پیش رویش گفت: «قرار است در برنامه‌ای آموزشی شرکت کنم و یک هفته در هلند می‌مانم». گفت هم‌زمان دو موقعیت شغلی را پی‌می‌گیرد و امیدوار است از آن روزنامۀ معتبر، «دِر اشتاندارد»، پیشنهاد خوبی بگیرد. برایش آرزوی سفری خوش کردم و نیز آرزوی یافتن شغلی خوب. وقتی به یکی از پیغام‌ها با تأخیر زیاد پاسخ داد، نوشتم «خواهش می‌کنم به یک‌باره ناپدید نشو». او معنی دیگری دریافت کرد و جواب داد «نگران نباش، من غیب نمی‌شوم. فقط دارم تلاش می‌کنم دریابم آن‌چه بین ما می‌گذرد چیست. تا حالا که احساس خوبی نسبت به آن داشته‌ام. همچنین تا به حال در رابطه‌ای نبوده‌ام که این میزانِ زیاد صمیمیتِ برآمده از این مقدارِ کم گفت‌وگو و تعهد را تجربه کرده باشم. پرسید تو در این باره چه حس می‌کنی. گفتم من هم احساس خوبی دارم فقط مسأله این است که بخش ناشناخته‌اش بسیار بزرگ‌تر از قسمت شناخته‌شده‌اش است و این موضوع باعث می‌شود نتوانم درک و دریافتی پیوسته و یکسان داشته باشم. از جوابی که دادم ابراز خرسندی کرد و گفت «دربارۀ هر چیز دیگری هم که خواستی به من پیغام بده. خاطرم هست در اواخر رابطه‌ام با بئا توافق کردیم که رابطه را به «فقط سکس» تقلیل دهیم. اما به دلم ننشست. به نظرم خیلی غیر انسانی بود. نمی‌دانم، شاید من زیادی درگیر این مسأله‌ام که از تمامی گوشه و کنارهای همۀ روابطم سر در بیاورم». گفتم چقدر خوب است که تو می‌خواهی بیشتر و بیشتر بدانی و همیشه سؤالی برای پرسیدن داری. اما من از کم‌سوادی‌ام در زبان انگلیسی خجالت می‌کشم و نمی‌توانم زیاد صحبت کنم. گفت «دست بردار، انگلیسی‌ات که عالی است.» و من قند توی دلم آب شد اما می‌دانستم که عالی نیست و قطعاً به خوبی او نمی‌توانم صحبت کنم. گفتم دلم می‌خواهد داستان ازدواجم را برایت تعریف کنم، وقتی که از سفر برگشتی. او هم خبر گرفت با شوهرت آشتی کردی؟ با هم حرف می‌زنید؟ سرتان را درد نیاورم، ترانۀ «یاد من کن» دریا دادور را برایش فرستادم، گفتم قسمت فرانسوی‌اش ترانه‌ای از ادیت پیاف است، خوشش آمد و گفت پیاف را دوست دارد و باید متن این ترانه را پیدا کند و بخواند. او هم برایم «نه، پشیمان نیستم» همین خواننده را فرستاد.
سی اکتبر پیغام داد «تازه از هلند برگشته‌ام. از خستگی هلاکم و دارم برای لُویس شام می‌پزم. پیشنهاد کاری «دِر اشتاندارد» را پذیرفتم و منتظرم قراردادم را بفرستند تا از پانزده نوامبر مشغول به کار شوم. خیلی از این بابت خوشحالم. تو چطوری؟» گفتم خوشحالم که اوقات خوشی در هلند داشتی. کار جدید مبارک باشد. من هم خسته‌ام و برای شام سوپ کدوحلوایی پخته‌ام که به خوبی سوپی که تو درست کردی نشده. چند روز بعد در پنجم نوامبر پیغام دادم «سریال تلویزیونی بریتانیایی فلیبگ را می‌بینم و ای کاش می‌توانستیم آن را با هم تماشا کنیم هرچند که اصلاً نمی‌دانم آیا خوشت خواهد آمد یا نه. قهرمان داستان زن جوان سی‌وچند ساله‌ای است که با ترومایی دست و پنجه نرم می‌کند و در آرزوی یافتن عشق است. شاید به نظر آبکی بیاید اما پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. بگذریم، سریال‌های تلویزیونی محبوب تو کدام‌هاست؟» جواب داد «دربارۀ فلیبگ شنیده‌ام اما هنوز تماشا نکرده‌ام. سریال‌های زیادی ندیده‌ام. «برکینگ بد» و «بهتره به سال زنگ بزنی» محبوب‌ترین‌هایم هستند. قسمت‌هایی از «خانۀ پوشالی» و «نارنجی سیاه جدید است» را دیده‌ام اما تمام نکردمشان. از «حس 8» (Sense8) هم خیلی خوشم آمد، به نظرم خیلی سکسی بود. با ایدا در تخت این سریال را تماشا می‌کردیم. حالا بگو ببینم برنامۀ فردایت چطور است؟» گفتم تا پنج و نیم کلاس بعدازظهرم طول می‌کشد. او قرار بود در رویداد بازی نقش‌آفرینی/ رول‌پلی (؟) Minilarp شرکت کند که از شش عصر تا ده شب طول می‌کشید. برنامه در کافه‌ای نزدیک خانۀ من برقرار بود. گفت شاید بتوانیم بعد از آن همدیگر را ببینیم اما نمی‌دانم دقیقاً کِی تمام می‌شود. گفتم لابد بعدش خسته هم خواهی بود که جواب داد نه آنقدر خسته که نتوانم در تخت بغلت کنم و فردایش صبحانه آماده کنم، اگر تو هم این را بخواهی. قرار و مدار گذاشتیم که من در همان کافه ببینمش و با هم به سمت خانه‌اش برویم. وقتی نوشت «شب به خیر بئاتریس عزیز» و یک علامت قلب قرمز هم کنارش گذاشت، تنم گرم شد. من هم در جواب نوشتم: «خواب‌های خوش ببینی یوهانس عزیز [علامت قلب]»
فردا شب، شش نوامبر، شبی بود که قلبم شکست و روحم آزرده شد اما تا دو روز بعدش از آن خبردار نشدم. وقتی در خانۀ الیزابت مشغول نظافت بودم پیغام بلند بالای یوهانس رسید که از برنامۀ دو شب پیش تشکر کرده بود و هشدار و انذارهایی در باب رابطه‌مان داده بود که قلبم را در هم پیچید. کمی به خود مسلط شدم، تا حدود بیست دقیقه بعد از خواندن پیغامش جوابی نفرستادم، اما دست آخر نوشتم الان در حال کار هستم، غروب پیغام را می‌خوانم و جواب می‌دهم.

قسمت بعد

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشت روزانه، 7 آبان 1401

همان دوست‌دار گربه‌ها

دیدار دوم با آقای عکاس