یوهانس، آن شب سخت




یوهانس، آن شب سخت
آن شب نمی‌دانم حرف به کجا رسید که گفت این دفعه، اولین باری بود که تو پیغام دادن را شروع کردی همان که دربارۀ دیدن سریال تلویزیونی بود. تأیید کردم اما حواسم نبود که در آغاز آشنایی‌مان هم من پیغامی فرستاده بودم که چون تا دو روز بعدش جواب نداد پاکش کردم. همانی که او به هرحال متوجه‌ش شد و جواب داد. شاید همین معطل کردن و دیر جواب دادنش باعث شده بود که نخواهم شروع کننده باشم و برنامه‌ام این باشد که صرفاً اگر پیامی دریافت کردم جواب بدهم. به هر حال گفتم بله، برای ارسال همان هم دو روز دست‌دست کردم که خیلی تعجب کرد. پرسید چرا؟ چرا باید دو روز درگیر این فکر باشی که به من پیغام بدهی یا نه. گفتم می‌ترسم جواب ندهی. قول داد که هیچ وقت پیغامم را بی‌جواب نگذارد. بیشتر کندوکاو کرد. گفت از احساساتت نسبت به من بگو. سکوت کردم. خیلی سکوتم طولانی شد. پشت میز غذاخوری نشسته بودیم و گمانم شام تمام شده بود. من سرم را در دستانم گرفتم و صورتم را به زیر انداختم و گفتم نمی‌دانم ... هیچ نمی‌دانم. در واقع می‌دانستم اما داشتم فکر می‌کردم بگویم یا نه. گفت چنان سکوتی نمی‌تواند بی‌دلیل باشد. می‌خواهی به اتاق خواب برویم و تو کمی فکر کنی و بعداً جوابم را بدهی؟ قبول کردم. وقتی توی تخت دراز کشیده بودیم و معاشقه از قبل شروع شده بود و لباسی بر تن نداشتیم ازم پرسید بگو چه انتظاری از این رابطه داری. چه می‌خواهی؟ گفتم من هیچ نمی‌خواهم که خندید و گفت «اِه ... پس اینجا در تخت من چه می‌کنی؟» وقتی چند دقیقه بعد چرخید و رخ‌به‌رخ شدیم، در حالی که به پشت خوابیده بودم و سینه‌هایمان به هم مماس بود صورتم را به گردنش چسباندم، بوییدمش و بوسه که می‌زدم تصمیم گرفتم بگویم که چه در دلم می‌گذرد. گفتم «چیزی که حس می‌کنم عشق است. من تو را دوست دارم». سکوت شد. یوهانس جوابی نداد. من هم انتظاری نداشتم. سکس را ادامه دادیم و خوابیدیم. صبح به روال دفعات قبل حوالی ساعت هفت بیدار شدیم، بوس و بغل را از سر گرفتیم، سکس کردیم. او در حمام اتاق خواب دوش گرفت و من از پله‌های چوبی پیچان رفتم پایین تا از دستشویی اتاق لُویس استفاده کنم و لباس بپوشم. صبحانه خوردیم و گپ زدیم و من راهی محل کارم شدم.
پیغام‌هایی که دو روز بعد رد و بدل کردیم از این قرارند:
یوهانِس:
سلام بئاتریس، می‌خواستم دوباره برای دیدارمان در چهارشنبه‌شب تشکر کنم. از اوقاتی که با هم گذراندیم خیلی لذت بردم. علاوه بر این می‌خواهم بدانی نمی‌توانم قول بدهم که احساسات عمیق‌تری از جانب من نسبت به تو شکل بگیرد. می‌خواهم خیلی روشن و واضح باشم تا احیاناً متهمم نکنی که تو را به اشتباه انداخته‌ام. دوست دارم آنچه را که تا کنون بین ما گذشته ادامه دهیم؛ با یک‌دیگر دیدار و نیز سکس داشتن و صمیمی شدن و صحبت کردن که از انجام همۀ این‌ها با تو حظ می‌برم. اگر تو هم این‌ها را می‌خواهی پس بیا بیشتر تجربه‌اش کنیم. اما نمی‌خواهم رسماً دوست‌دختر دوست‌پسر باشیم یا به هر نحوی از انحا منحصر به یکدیگر بمانیم. عواطف من نسبت به تو به این سمت و سو نمی‌رود و امیدوارم درکش کنی.
البته من احساسات لطیف و محبت‌آمیزی نسبت به تو دارم و از معاشرت با تو سرخوش می‌شوم. فقط می‌خواهم خیلی صریح بگویم در خودم نمی‌بینم که هدفم رابطه‌ای طولانی و جدی با تو باشد و نیز می‌خواهم این فرصت را داشته باشی که اگر خواست‌ها و تمایلات متفاوتی داری همین حالا کنار بکشی.
من تحسینت می‌کنم و می‌خواهم در امن و آرامش باشی، نه دل‌شکسته. هر وقت دوست داشتی به من بگو تو چه فکر و احساس می‌کنی. به یادت هستم و تعطیلی آخر هفتۀ خوشی برایت آرزو می‌کنم. [شکلک بوسه]
من بعد از حدود نیم ساعت جواب دادم فعلاً سر کارم و غروب می‌توانم پیغامت را بخوانم و جواب دهم. حرفم دروغی بیش نبود. من پیغام را دو بار یا حتی سه بار خواندم و خشم و غصه وجودم را پُر کرد. زیر لب گفتم لعنت به تو که بعد پشیمان شدم. جوابی که چند ساعت بعد فرستادم را عیناً رونویسی می‌کنم.
من:
یوهانس عزیز، بابت پیغام بلندبالایت خیلی ممنونم. واقعاً از خواندن نوشته‌های پر از جزئیات تو لذت می‌برم. و نیز ممنونم به خاطر چهارشنبه‌شب، خیلی خوش گذشت.
نمی‌دانم چرا پیوسته هشدار و انذار می‌دهی که رابطه‌ای جدی و متعهدانه نمی‌خواهی. من پیش‌تر با این قضیه موافقت کرده‌ام و گفته‌ام که من هم تمایلی به داشتن چنین رابطه‌ای ندارم. شاید آن «دوستت دارم»ی که به تو گفتم وقتی با هم در تخت بودیم، تو را ترسانده است [شکلک لبخند] اگر این‌طور است لطفاً فراموشش کن. شاید باید از واژۀ دیگری استفاده می‌کردم، «تحسین» مفهوم نزدیک‌تری به نوع احساس من نسبت به تو است.
من حتی مطمئن نیستم که بتوانم برای مدتی طولانی در این کشور بمانم، به همین دلیل است که در مورد برقراری روابط عمیق با دیگران محتاطم. خیلی قدردان توجه تو به جریحه‌دار نشدن عواطفم هستم اما نیازی نیست نگران باشی زیرا من خود را آن‌قدر بالغ می‌دانم که بتوانم از عهدۀ مراقبت از احساساتم برآیم و به آسانی قلبم نمی‌شکند. بسیار مایلم ملاقات‌هایمان را ادامه دهیم و همه چیز را در همین سطح از صمیمیت نگه داریم. از تو هم بابت پیشنهاد مشابه‌ات سپاسگزارم. امیدوارم هر ابهامی رفع و همه چیز کاملاً روشن شده باشد.
تعطیلی آخر هفته‌ات خوش. بوس و بغل [شکلک بوسه]
یوهانِس:
بله، ممنونم. حالا همه چیز روشن شده است. و بله، همه‌اش به خاطر آن «دوستت دارم» بود. من آن را متقابلاً به تو نگفتم. می‌خواستم بگویم اما آن وقت به قدر کافی حقیقی نمی‌بود. متشکرم که این‌قدر صریح با من صحبت می‌کنی و به من اطمینان دوباره می‌دهی. برای احساس خوب داشتن نسبت به تو به این صراحت و اطمینان نیاز دارم. به همین خاطر این همه به این مسئله حساسم. حدس می‌زنم به دلیل تجربه‌ام با بئا این‌طور با تو صحبت می‌کنم. قبلاً به‌ت گفته‌ام که او هم شرایط را پذیرفته بود و هر دوی ما یک چیز را می‌خواستیم درست مانند تو. اما بعد از مدتی عواطفش به یک‌باره و از اساس تغییر کرد و هر دومان رنجیده شدیم (او بیشتر از من) و دیگر با هم حرف نمی‌زنیم. این قضیه خیلی برایم ناراحت‌کننده است. من واقعاً به باز بودن ذهن تو آفرین می‌گویم. از بودن با تو خوشنودم و امیدوارم ملاقات های گرم و صمیمی و پر از بوسه و آغوش بیشتری داشته باشیم. حرف‌هایت خیالم را بابت توافقمان راحت کرد  و باعث شده حتی بیشتر از این دوستی حظ ببرم.
من:
خوشحالم که لذت می‌بری.
یوهانِس:
البته، با تو به من خوش می‌گذرد. امیدوارم زیاد حرف زدن من برای تو مهم نباشد. و دربارۀ گفتن «دوستت دارم»، این مقاله حرف دل من را می‌زند:
من:
ممنونم بابت مقاله، امشب می‌خوانمش. حرف زدنِ کامل و دقیقت را هم دوست دارم.
یوهانِس:
حالا بعد از تمام این حرف‌ها می‌توانم راحت متقابلاً بگویم «دوستت دارم». دوست‌داشتنی که طلبی نخواهد داشت، نمی‌گوید تو برای همیشه مال منی، و فقط هم مال منی. دوست داشتنی است که می‌گوید من از با هم بودن لذت می‌برم. لزوماً از نبودن با تو دلتنگ نمی‌شوم. خوشم می‌آید که بدون نگرانی یا آزردگی می‌توانم درباره‌ات خیالات اروتیک داشته باشم. از این موضوع نیز مشعوفم که می‌توانم بدون نگرانی از عواطف تو از دیگر رابطه‌هایم لذت ببرم.
من:
دقیقاً. خیلی خوب توضیح دادی.
یوهانِس:
می‌توانم بپرسم دربارۀ ایدا و دیگرانی که ملاقات می‌کنم چه احساسی داری؟ تو عکسش را دیده‌ای و می‌دانی که او در زندگی من حضور دارد و مرتب به دیدارم می‌آید. دربارۀ همۀ این‌ها احساس خوش‌آیندی داری؟ دربارۀ خودم، می‌دانم که نسبت به ملاقات‌های تو با دیگران حس خوش‌آیندی دارم چون می‌خواهم تجربه‌هایی شیرین داشته باشی و با خودت در صلح باشی.
من:
مسئله‌ای با این قضیه ندارم. گمانم اگر فرصتی برای دیدار دست دهد از ایدا خوشم بیاید.
یوهانِس:
چه خوشحال شدم. او هم قبلاً دربارۀ تو پرسیده و می‌خواسته بداند مایل به دیدار هستی یا نه. راستش نمی‌خواستم موضوع دیدار با ایدا را پیش بکشم شاید که برای تو عجیب باشد. اما حالا که تو هم دوست داری ببینی‌اش بگویم که در دسامبر اینجا خواهد بود.
پس از این دربارۀ مراقبت‌های بیماری‌های آمیزشی حرف زدیم و اینکه باید تست‌های یکسانی بدهیم. یوهانس گفت از این‌که درخواست من برای سکس دهانی را رد کرده ناراحت است چون خودش هم بسیار زیاد از هر دو نوع آن لذت می‌برد. و در نهایت گفت «امروز مرا خیلی خوشحال کردی. خوش شانسی من است که در زندگی‌ام زنانی هستند که هر دو مرا می‌خواهند و در عین حال برای همدیگر حریم و فضای مشخصی قائلند. این اتفاق تصادفی نیست، بلوغ و عزت نفس زیادی می‌خواهد». در نهایت همدیگر را «فردی فوق‌العاده» خطاب کردیم و شکلک‌های بوس و بغل فرستادیم.
سه روز بعد پیغام داد و خواست همدیگر را ببینیم. گفتم پریودم و ممکن است کمی کج‌خلق باشم که بلافاصله گفت «خوب بستگی دارد چقدر کج‌خلق باشی. من دنبال دردسر نمی‌گردم، می‌خواهم شب آرامی داشته باشم». گفتم تازه روز اول است و حالم خوب است. دوازده نوامبر همدیگر را دیدیم. تنها اتفاق جالب آن شب پی بردن به این مسئله بود که من با بنیامین، برادر کوچک‌تر یوهانس، سه سال و نیم پیش از آن تاریخ، وقتی تازه به اینجا آمده بودم، هم‌اتاق بودم. پسرش را هم همان‌جا دیدم. لُویس وقتی که فقط سه و نیم یا چهار ساله بود.
دیدار بعدی سه نفره بود و در کافه وِلت اتفاق افتاد؛ من، یوهانس و ایدا.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشت روزانه، 7 آبان 1401

همان دوست‌دار گربه‌ها

دیدار دوم با آقای عکاس