حد فاصل دیدار دوم و سوم با یوهانِس


قسمت قبل

دو روز بعد، هفت سپتامبر، پیغام داد: «می‌خواستم برای دیدار پنجشنبه تشکر کنم. واقعاً لذت بردم و خوشحالم که به تو هم خوش گذشته. وقتی از نروژ برگردم هفته‌ها و ماه‌های پرمشغله‌ای پیش رو خواهم داشت. اولویت اولم پیدا کردن شغل جدید و مراقبت از پسرم خواهد بود. علاوه بر این، با بئا هم دوباره آشتی کرده‌ام و او دوست دارد هفته‌ای چند بار همدیگر را ببینیم، من هم همین را می‌خواهم. تو را هم دوست دارم دوباره ببینم اما نمی‌توانم دربارۀ زمان و چگونگی‌اش قولی بدهم. من تجربه‌ای دربارۀ رابطۀ غیرجدی ندارم و عذر می‌خواهم اگر این آن چیزی نیست که تو می‌خواهی. آن‌چه که من می‌توانم پیشنهاد بدهم این است که هرگاه چند ساعتی وقت آزاد داشتم و خواستم آن ساعات را به نحوی با تو بگذرانم، خبرت کنم. خوشحال می‌شوم که تو هم چنین کنی. آیا با این قرار و مدار موافقی؟»
من به کوتاه‌ترین شکلی جوابش را دادم: «بله، موافقم. سفر خوش». قرار بود برود نروژ به دیدن ایدا که از دو و نیم سال پیش رابطۀ راه دورش با یوهانِس را حفظ کرده است.
درست سه هفته بعد در بیست و هشت سپتامبر این پیغام را دریافت کردم: «چند باری به تو فکر کرده‌ام و همزمان در زندگی‌ام اتفاقات زیادی افتاده است. آشتی با بئا، سفر نروژ، آمدن ایدا به وین و تولد هر دوی ما، ماجرایی خانوادگی با برادرها و همسر سابقم، بئا نهایتاً رابطه‌اش را با من تمام کرد زیرا دریافته است که می‌خواهد تنها او را دوست داشته باشم. از این بابت غمگین شدم اما غافلگیر نه. در این هفته مصاحبۀ کاری خیلی خوبی داشتم و یکی دیگر هم همین سه‌شنبه خواهم داشت. کلیدها و لپ‌تاپ کار قبلی را دوشنبه تحویل می‌دهم. هر دوی اینها، پایان آن رابطه و پایان کار در کمپانی گوگل، خداحافظی‌های مهمی بوده‌اند اما همچنان مشتاق اتفاقات پیش رو هستم. تو چطور بوده‌ای؟ اوضاع خوب و سرت شلوغ بوده؟ منتظر ترم جدید دانشگاه هستی؟»
تولدش را تبریک گفتم و آرزو کردم هرچه خوبی است برایش رخ دهد. گفتم زندگی من آنقدرها پرماجرا نبوده. «همزمان که به خاطر پایان رابطه‌ات ناراحتم بابت مصاحبه‌های کاری‌ات خوشحالم. به تازگی کار در یک رستوران را شروع کرده‌ام که نزدیک خانه‌ام است؛ پیاده می‌روم سر کار و برمی‌گردم. دربارۀ شروع دانشگاه هم آنقدرها ذوق و شوق ندارم علی‌الخصوص که از این ترم شهریه‌ام دوبرابر شده است. به احتمال خیلی زیاد کلاس آلمانی‌ام را هم شروع می‌کنم.» از آرزوهای خوبم تشکر کرد و گفت بئا دقیقاً همان شب تولدش باهاش به هم زده. «شب غریبی بود.» بعد از آن، کار تازه‌ام را و بلندپروازی هایم برای یادگرفتن زبانی جدید را تبریک گفت: «آماده‌ام هر وقت که بخواهی با تو آلمانی صحبت کنم. همین حالا برای دویدن بیرون می‌روم. تنهام و کسی نیست تا مانعم شود. از تاریکی و سرد و خشکی هوا هم لذت می‌برم. هفته‌ای که گذشت هفتۀ غریبی از گذارهای مختلف برای من بود. با کمی خوش شانسی پیشنهادی از روزنامۀ معروف اینجا خواهم داشت و اگر حقوق خوبی بدهند می‌پذیرمش. از چند ماه بی‌کاری‌ام نهایت لذت را برده‌ام و آماده‌ام که دوباره مشغول به کار شوم. خوب دیگر، سرشب خوبی برایت آرزو می‌کنم. خبرم کن آیا و چه‌وقت می‌خواهی باز همدیگر را ببینیم.» جواب دادم «چقدر از پیام‌های پرجزئیات و طولانی‌ات لذت می‌برم. خیلی دوست دارم هرچه زودتر ببینمت» به خنده گفت «کِی؟ همین حالا هم بیرونم و مشغول دویدن.» اما من تازه به خانه رسیده بودم و سردرد داشتم و نرفتم که با او بدوم. رد و بدل کردن پیغام‌ها را ادامه دادیم؛ او از پادکستی که موقع دویدن گوش می‌داد گفت که دربارۀ سکس بود و آن قسمتش دربارۀ دوست داشتن خود. من دربارۀ یکی دو پادکست انگلیسی زبانی که زمانی گوش می‌دادم گفتم که واکنشی به آن‌ها نشان نداد. حرف از گرسنگیِ بعد از دویدن شد و شام پختن و ... آن روز و شب گذشت.
پنج روز بعد در سوم اکتبر من به او پیغام دادم «برنامۀ هفتگی‌ام ثابت و مشخص شده و غروب‌های دوشنبه و چهارشنبه و آخرهفته‌ها وقتم آزاد است. بالاخره در دورۀ فشردۀ زبان آلمانی ثبت نام کردم و سه تا درس هم برای این ترم دانشگاه دارم. تو چطور روزگار می‌گذرانی؟ مصاحبۀ دوم کاری هم عالی بوده؟» گفت «متأسفانه درست همان روزهایی که لُویس پیش من است وقت تو آزاد است و این همزمانی مانع دیدارهای احتمالی ما می شود. خوشحالم که این‌همه کار را با هم انجام می‌دهی. امروز برای اولین بار در ادارۀ امور بی‌کارشدگان بودم. چه عجیب بود. کاش آنقدرها نیازی بهشان نداشته باشم و به سرعت کار جدیدم را شروع کنم.» اینجا بود که غلط کردم و حرف را ادامه دادم و گفتم البته من هر روز بعد از هشت و نیم غروب بیکارم. حدوداً پنجاه دقیقه طول کشید تا بگوید «شاید دوست داشته باشی برای شام و دیدن فیلم و بعدش ناز و نوازش و آغوش اینجا بیایی. غذای محبوبت چیست؟» تربیت ایرانی من را نمی‌شناخت که همچه سؤالی پرسید. مگر مهمان قرار است اُرد هم بدهد؟ گفتم ترجیح می‌دهم آنچه را که تو دوست داری مزه کنم. خوشش نیامد و گفت امیدوار بودم ایده‌ای بدهی. گفتم انواع سوپ‌ها را دوست دارم. همچنین شرح دادم که تعارفات ایرانی مانع از این می‌شود که به سؤالی که پرسیده بود به سرعت و صراحت پاسخ بدهم. درست متوجه نشد و فکر کرد سؤال پرسیدنش بی‌ادبی بوده. به هرحال توضیح بیشتری دادم و در نهایت گفت بخشی از لذتی که در دیدار قبلی برده این بوده که بپرسد من چه چیزی دوست دارم تا او فراهمش کند. و اینکه از شام پختن و شریک شدنش با دیگری لذت می‌برد. پختن غذاهای جدید هم برایش لذت‌بخش است. حقیقتاً به ذهنم خطور نمی‌کرد یک نفر اروپایی بتواند اینقدر دست‌ودل‌باز باشد. پیشنهاد آمدن به خانۀ من را هم رد کردم. بعداً برایش تعریف کردم که همخانۀ فوق‌العاده شلخته‌ای دارم و خانه هیچ‌گاه آنقدر تمیز نیست که بشود مهمان دعوت کرد.
یک هفته بعد از این، به تاریخ دهم اکتبر، بار دیگر به خانه‌اش دعوتم کرد.
قسمت بعد

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشت روزانه، 7 آبان 1401

همان دوست‌دار گربه‌ها

دیدار دوم با آقای عکاس