دیدار دوم با یوهانِس
قسمت قبل
از پیادهروی دیدار اول برگشتم. به خانه رسیده نرسیده، پیغام فرستادم «چه حیرتانگیز بود، کاش بیشتر وقت داشتم. امیدوارم هرچه زودتر دوباره ببینمت.» در جواب تشکر کرد و گفت «موافقم. من هم از زمانی که با هم گذراندیم بسیار لذت بردم. به امید اینکه در دیدار بعدی داستانهای بیشتری از زندگیهایمان تعریف کنیم.»
از پیادهروی دیدار اول برگشتم. به خانه رسیده نرسیده، پیغام فرستادم «چه حیرتانگیز بود، کاش بیشتر وقت داشتم. امیدوارم هرچه زودتر دوباره ببینمت.» در جواب تشکر کرد و گفت «موافقم. من هم از زمانی که با هم گذراندیم بسیار لذت بردم. به امید اینکه در دیدار بعدی داستانهای بیشتری از زندگیهایمان تعریف کنیم.»
و چهار روز بعد، پنج سپتامبر، که پیغام داد «سلام بئاتریس، حالت چطوره»
فکرش را هم نمیکردم بلافاصله در جواب احوالپرسی من بنویسد «میخواستم سلامی
بگویم و بابت دیدار فوقالعادهای که داشتیم تشکر کنم.» راستش نمیدانم چرا باید
از من تشکر کند. کار ویژهای برای او انجام نداده بودم. با میل و رغبت رفتم که
ببینمش و بسیار هم لذت بردم. در ضمن نمیتوانم پنهان کنم از اینکه آن دیدار را «فوقالعاده»
خوانده بود چقدر ذوق کردم. گفت «هر دوی ما چند روز فرصت داشتیم تا این تجربه در
ذهنمان تهنشین شود. دوست دارم باز هم ببینمت و از زمانی که با هم میسپریم لذت
ببرم و در عین حال حواسم به انتظارات تو باشد.»
البته که اظهار اشتیاق کردم، در چند کلمۀ مختصر، او اما
پیغام بلند دیگری فرستاد: «من هم مشتاقم. فقط میخواهم خیلی صریح و روشن باشم.
دربارۀ بئا و ایدا، دوستدخترهایم، قبلاً گفته بودم و فکر نمیکنم در زندگیام
جایی برای رابطۀ جدی دیگری باشد. اگر با این موضوع کنار میآیی خوشحال می شوم که
دیداری کنیم و اوقات خوشی را با هم بگذرانیم. اگر نه، همین حالا بهترین فرصت است
که پا پس بکشی.»
گفتم البته که من انتظار تعهدی اینچنینی ندارم و بله،
باهمبودن به شیوهای که شرح دادی باب میلم است. اظهار خوشحالی کرد که «چه خوب تو
هم موضوع را اینگونه میبینی. انگاری باری از ذهن من برداشته شد. من از انتظارات
ناگفته در رنجم، حالا خوشحالم که بر سر این مسائل توافق داریم.» و برای محکمکاری
برایش نوشتم متعهد شدن به دیگری برای من هم قدم بزرگی است، ترجیح میدهم فعلاً فقط
خوش بگذرانیم. و چه میدانستم بعد از این همه حد و حدود تعیین کردنها و هشدار
دادنها یک دفعه ممکن است بپرسد «خوب، گفتی خوشگذرانی، برنامهای برای امشب
داری؟» نه، نداشتم، طبق معمول. اگر هم داشتم قطعاً لغوش میکردم. در دم شور و
هیجان تمام تنم را پر کرد، از همانها که باعث میشود بیدلیل لبخند بزنم و نتوانم
دهانم را بسته نگه دارم. گفت داشتم فکر میکردم به خانۀ من بیایی، شام سبکی بپزم و
کندوکاو کنیم چه کارهایی دوست داریم با همدیگر انجام دهیم. چه میتوانستم بگویم جز
اینکه «اوه ... چه عالی». پرسید «پاستا با فلفل دلمهای و پارمزان خوب است؟» علیرغم
میل شدیدم به گفتن اینکه هر چه آن خسرو کند شیرین بود، خیلی معمولی جواب دادم
«بله، خوشمزه به نظر میرسد». قرار بر ساعت هشت شب گذاشته شد و از آن موقع که
دوازده ظهر بود عیش و سرمستیام شروع شد.
ناهار را خورده و نخورده حمام رفتم، موهای تنم را
تراشیدم، موهای سرم را خشک کردم و نرمکننده زدم. ناخنها را سوهان کشیدم و لاک
زدم. به صورتم که پوستش خشک شده بود کرم مرطوب کننده زدم و صبر کردم تا جذب پوست
شود و بتوانم یک لایۀ نازک هم کرمپودر بمالم. ابروها را مرتب کردم و موهای اضافهاش
را برداشتم. داخل ابرو را مداد کشیدم. به مژهها ریمل زدم و کمی لبۀ پلک بالا را
با مداد دودی کردم. رژ لب ملایمی زدم و گوشواره هم انداختم. عطر زدم به پشت گوشها
و داخل موها؛ شانل کوکومادمازل بهترین عطری است که دارم و چند سال است که مانده،
از بس کم مصرفش میکنم. به دستهایم هم کرم مرطوبکننده زدم. یادم نیست به ترکهای
پا هم فکر کردم یا نه. چون ترکها جزئی است و پوست پایم خشن نیست معمولاً فراموشش میکنم.
هوا هنوز خوب بود و میشد مینیژوپ و تاپ پوشید که پوشیدم. جوراب زیر زانو پا کردم
و کت هم برداشتم محض احتیاط. نیمبوت پاشنهبلند و نوکتیزم را پوشیدم که بعدها از
این نوک تیزش بدم آمد.
انتظار داشتم در هنگام ورود بغلم کند اما فقط دستش را
گذاشت روی شانهام و لبهایم را بوسید، یک بار و تمام. پیشبند سیاه بلندی تنش بود
و تازه شام پختن را شروع کرده بود. گفت بگذار خانه را نشانت بدهم. از عکسهای روی
یخچال شروع کرد، پسر هفت سالهاش و همسر سابقش، دوستدخترهایش بئا و ایدا. هر دوی
دخترها خیلی قشنگ و قدبلند بودند. فقط به عکس پسرش واکنش نشان دادم، «چه ناز!» که
تأیید کرد.
اتاق خواب پسرش را نشانم داد، نشیمن را و اتاق خواب خودش
را در طبقۀ بالا که با یک ردیف پلۀ چوبی مدور بهش میرسیدی. قبلاً گفته بود که بعد
از طلاق، همسر سابقش مالک خانه شده اما به هرحال فعلاً او آنجا زندگی میکند.
کدو سبز هم در مواد پاستا ریخت و وقتی پیشنهاد کردم که
کمک کنم، کاری برای من نداشت تا اینکه یادش افتاد میتوانم پنیر پارمزان را رنده
کنم. هیچ تماسی برقرار نشد با اینکه دلم میخواست بازوهایش را لمس کنم یا گردنش را
ببوسم. جلوی اجاق گاز ایستاده بود و من پشت سرش بودم اما نزدیک نشدم. شام خوردیم
که خوشمزه بود اما من آنقدری که دلم میخواست نخوردم. کمتر از معمول کشیدم و نمیدانم
چرا. شاید برای اینکه دستشوییلازم نشوم. برایم شراب سفید ریخت و از اینکه شراب
جدید را اول تعارف نکرده و باقیماندۀ بطری قبلی را برایم ریخته عذرخواهی کرد. من
که از طعم شراب سررشتهای ندارم، برای من فرقی نمیکرد به هرحال. ظرفها را که جمع
کردیم گفت بنشینیم روی کاناپه. تلویزیون نداشت، مثل خانۀ ما در ایران. کاناپه روبهروی
قفسۀ کتابهایش بود. میگفت گاهی مینشیند به تماشای کتابها. تازه بوس و بغل شروع
شد. دستش را انداخت دور گردن و روی شانههایم و لبهای همدیگر را بوسیدیم، چندین
بار. پرسید روی پایم مینشینی؟ یکوری روی پایش نشستم و صورتهایمان بهتر روبروی
هم قرار گرفت. رانهایم را لمس میکرد و دستش را زیر لبۀ دامنم میبرد. گوشوارههایم
را درآوردم تا راحتتر دستش را توی موهام کند. ای کاش آنهمه تافت به موهایم اسپری
نمیکردم. «برویم طبقۀ بالا؟» «برویم.»
از پلههایی که کمی غژغژ میکردند بالا رفتیم و به اتاق
خوابی که دستشویی و حمام خودش را داشت رسیدیم. احساسات خیلی شدیدی برانگیخته نشد.
همدیگر را بغل کرده بودیم و میبوسیدیم و دراز کشیدیم بالاخره. اما آنطوری نبود
که قلبم وحشیانه خودش را به قفسۀ سینهام بکوبد. لباسهای همدیگر را درآوردیم و
لخت کنار هم دراز کشیدیم. لذتی که میبردم همراه نگرانی بود چون میترسیدم او خیلی
لذت نبرد. گویا آلتش را زیادی محکم با دستم فشردم که گفت اگر میخواهی راست و سفت
شود میتوانی نیپلم (نوک پستان) را بمکی و با دستت، آرام آلتم را بمالی. نمیدانستم
نیپل مردان هم اینقدر حساس است که سبب برانگیختگی شود. پرسیدم زیادی فشارش دادم و
اذیت شدی؟ گفت نه، تو که بدن من را نمیشناسی، دارم بهت نشان میدهم که تنم چطور
کار میکند. این حرفش هم سبب تشویش من شد، احساس کردم خیلی نابلد و ناتوانم. از
مکیدن نیپلش، هم من کِیف می کردم هم او. گفت نمیتوانیم سکس دهانی (اُرال) داشته
باشیم، به خاطر دوستدخترم. نفهمیدم دقیقاً چرا، ادامه داد که باید از اول بهت میگفتم
که گفتم طوری نیست و مهم نیست. اما دلم میخواست که میشد. گفت میخواهی کیرم را
داخل کُست کنم. (do you want me to put my dick into your
pussy?) از این صراحت
و کاربرد کلمات محاورهای خیلی خوشم آمد. بهش گفتم چه خوب که این کلمات را به کار
بردی. گفت آره، میتوانستم از کلمات رشتۀ پزشکی استفاده کنم اما اینها را ترجیح
میدهم. از کشوی میز کوچک کنار تخت کاندوم برداشت و کشید به آلتش و آرام داخل
واژنم فرو کرد. چند دقیقه که گذشت از ترس اینکه کاندم در بیاید از من جدا شد و
کاندوم را داخل سطل دستشویی انداخت. وسط تو و بیرون کردن میگفت میخواهی استراحت
کنیم؟ و از من جدا میشد. چهار تا کاندوم مصرف کرد که دو بارش داگی استایل بود که
خیلی به من خوش نگذشت اما اعتراضی هم نکردم. پرسیدم انتظار داشتی که به ارگاسم
برسی؟ گفت البته که نه، تازه دومین بار است که میبینمت. تو چطور؟ انتظارت این بود
که ارگاسم داشته باشی؟ گفتم نه، که انگاری باور نکرد. دوباره پرسید این را صادقانه
گفتی؟ تأیید کردم. دراز کشیده بودیم کنار هم که پرسید دربارۀ من فکر و خیال هم
کردهای؟ گفتم بله اما شرح ندادم که چه جور خیالهایی. راستش در فاصلۀ دیدار اول و
دوم خیلی هم خیال سکس با او را نپرورده بودم. بیشتر به دَنیل فکر میکردم که با هم
رفته بودیم لب رودخانه و بدون هیچ برنامهای سکس کرده بودیم و چه خوش گذشته بود با
اینکه کمی سرد بود.
نزدیکیهای ساعت سه صبح خوابیدیم. قبل از خواب پرسید
برای صبحانه چه باید بخوری؟ کمی عجیب بود که تا صبح صبر نکرد و همان موقع میخواست
بداند. خوابیدیم و صبح نان و کره و مربا و چای خوردیم. من از آنجا راهی کار شدم.
نظرات
ارسال یک نظر