یوهانِس


برنامۀ تیندر تا حالا به درد بخور بوده. روز دوازده اوت با یوهانِس جور (match) شدم و طبق معمول، پیغام‌ها از سلام و علیک و اهل کجایی و در اروپا چه می‌کنی شروع شد و به آنجا رسید که من پرسیدم دوست داری چَت را ادامه دهیم یا همدیگر را ببینیم؟ گرفتار دوگانه‌ای که من تعریف کرده بودم نشد؛ گفت دوست دارم قبل از دیدنِ همدیگر، تلفنی صحبت کنیم و دربارۀ انتظارات‌مان بگوییم. تلفن زد؛ وه که چه صدای قشنگی داشت، چقدر، به قول فرنگی‌ها، سکسی، چه انگلیسی سطح بالا و شسته‌رُفته‌ای داشت. می‌خواست از همان اول انذارم بدهد که انتظار رابطه‌ای اساسی و عمیق نداشته باشم، که دوست‌دخترهایی دارد و نیمی از هفته مراقب پسرش است و ... . گفتم اتفاقاً من هم ازدواج کرده‌ام و اخیراً توافق کرده‌ایم که رابطۀ باز داشته باشیم. کمی دربارۀ برنارد هم حرف زدم. گفت خیلی عالی است، اما باید بگویم این آدم‌ها (افرادی در رابطۀ باز) کمیاب هستند، حتی در کشوری مثل اتریش. گفت خودش را پُلی‌اَموروس (polyamorous) تعریف می‌کند. با ایدا، دوست‌دختر نروژی‌اش، از دو سال و نیم پیش دوست است و بئا که همین‌جا زندگی می‌کند از چند ماه پیش دوستش شده. گفت بئا اخیراً با داشتن رابطۀ باز مشکل پیدا کرده و ترجیح می‌دهد تک‌همسر باشد. قرار شد وقتی سرش خلوت‌تر شد پیغام بدهد که همدیگر را ببینیم.
من دو هفته صبر کردم و غصه خوردم. خیال کردم بالکل فراموش کرده. روز بیست و پنج اوت پیغام فرستادم که چه می‌کنی و حال و احوالت چطور است. یکی دو ساعت گذشت، وقعی ننهاد، پیغام را پاک کردم اما لعنت بر پیام‌رسان واتس‌اپ که جای پیغام پاک‌شده را باقی می‌گذارد. سعی بی‌فایده بردم که به‌اش فکر نکنم. بعد از پنج روز جواب داد «متأسفم که پیغامت را دریافت نکردم. گمانم قبل از این‌که بتوانم بخوانمش پاک‌اش کردی.» البته که پاک‌اش کردم وقتی این همه وقت بی‌جواب می‌گذاری‌ام. اما در واقع چه گفتم؟ «مهم نیست، پیغام را حذف کردم چون خودم هم آن موقع سرشلوغ بودم و فکر کردم زمان خوبی برای تماس گرفتن نیست. حالت چطور است؟» نوشت «خوبم، من هم گرفتار بوده‌ام، دوستی قدیمی از کالیفرنیا مهمانم بود. مدرسۀ لُویس (Lovis) از دوشنبه شروع می‌شود. تو چطوری؟» گفتم «من هم گرفتار تکالیف دانشگاه بوده‌ام» دربارۀ مشق دانشگاهم پرسید و نظر داد و راهنمایی کرد و فیلمی هم پیشنهاد داد که ببینم. شب به خیر گفتیم و آرزو کردیم زودتر همدیگر را ببینیم.
فکر نمی‌کردم به این زودی خوشحالم کند؛ درست روز بعد، آخرین روز ماه اوت، پیغام داد که فردا حدود دو و نیم بعدازظهر فرصت دارد و پیشنهاد می‌دهد در حاشیۀ رودخانه دوچرخه سواری کنیم. حواسش هم بود که سراغ مشقم را بگیرد. گفتم چه فکر خوبی! دوچرخه‌ام را دزدیده‌اند اما می‌توانم دوچرخه کرایه کنم. قرار و مدار گذاشتیم برای اولین روز ماه سپتامبر.
هوا همراهی نکرد. ابری و نم‌نم باران بود. دوچرخه‌اش را نیاورده بود به خاطر هوای بد. پیاده راه افتادیم که بهتر از دوچرخه سواری بود چون هرازگاهی بازوهایمان به هم می‌خورد. باران هم زود بند آمد و هوا دم داشت. چقدر حرف زدیم. من از ایران گفتم، از شهری که به دنیا آمدم و شهری که اصالتاً اهل آنجا بودم و دانشگاه که در تهران بود. او هم از درس و دانشگاه و شغل و زن و بچه و زندگی‌اش گفت. سه چهار سال پیش از هم جدا شده‌اند و از آن موقع پسرش نیمی از روزهای هفته را پیش پدرش می‌گذراند. داستان طلاقش را هم تعریف کرد که با به دنیا آمدن پسرش شروع شد. او همیشه دلش بچه می‌خواسته، زنش اما نه. گذشت و گذشت و گذشت تا زنش هم راضی شد و به قول خودش دوران بارداری‌اش فوق‌العاده بوده از آن جهت که مثلاً حتی یک بار هم بالا‌نیاورده و تهوع نداشته. اما درست هنگام خارج شدن بچه از رحم، دکترش کبودی صورت بچه را که می بیند با زور بچه را بیرون می‌کشد تا خفه نشود اما این حرکت شدید سبب آسیب دیدن مادر می‌شود. گویا از آن زمان به بعد دیگر سکس نداشته‌اند و زنش سر آخر به خاطر مردی دیگر از او جدا می‌شود. می‌گفت مهربانانه از هم جدا شدیم اما آن موقع واقعاً پریشان و درمانده بودم. زنم می‌گفت دیگر نمی‌توانم سکس داشته باشم اما انگاری این را فقط دربارۀ من گفته بود. از روند اداری پیچیدۀ طلاق گفت و این‌که حالا زنش صاحب خانه ای است که فعلاً او آنجا زندگی می‌کند. من هم دربارۀ دوست ایرانی‌ام حرف زدم که دو سال است جدا از شوهرش زندگی می‌کند و می‌خواهد طلاق بگیرد اما طبق قوانین ایران تا شوهرش نخواهد او عملاً کاری از پیش نخواهد برد.
به رستورانی رسیدیم که یوهانِس آنجا را می‌شناخت. او غذای سبکی سفارش داد و من شکلات داغ خوردم. در راه برگشت به ایستگاه مترو تعریف کرد که او هیچ‌گاه لمس کردن طرف مقابل را شروع نمی‌کند. نظر یکی از دوستانش این بوده که یوهانِس شبیه زن‌ها لاس می‌زند؛ اظهار تمایل می‌کند اما لمس نه! روی پله‌های مترو بودیم که من دستش را گرفتم و گفتم چه نرم و لطیف است. توی مترو که نشستیم به لمس انگشت‌ها و دستش ادامه دادم. دست چپم را روی شانه‌اش انداختم و بالاخره بعد از بوسیدن گردن و گونه‌اش لب‌هایش را بوسیدم. حیف که در همین حین به مقصد رسیدیم. برای خداحافظی لبهایم را بوسید و هر کدام به راه خود رفتیم.
دیدار دوم با یوهانِس

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشت روزانه، 7 آبان 1401

همان دوست‌دار گربه‌ها

دیدار دوم با آقای عکاس