مانوئل
مانوئل را هم اولین بار در کافه کافکا
دیدم. نسبتاً خلوت بود و آن گوشۀ دنجی که نیمکت نیمدایرهای داشت و میشد نزدیک
هم نشست آزاد بود و ما سریع نشستیم. هر دو نوشیدنی گرم سفارش دادیم، من شکلات داغ
و او قهوهای ملایم. مضطرب بود، کلاهش را برنداشته بود و از سر و رویش عرق میریخت.
گفتم نزدیکتر بنشین، صورتش را لمس کردم و گفتم خیلی عرق کردهای، کلاهت را بردار،
اینجا گرم است و هوا دَم دارد. حرفهای معمول آشنایی را زدیم. از درس و دانشگاه و
کار و زندگی. نمیدانم به کجا رسیدیم که من دستم را دورش حلقه کرده بودم و او
صورتش را نزدیک آورد، دستش را دور شانهام انداخت و لبهای همدیگر را بوسیدیم. قطعاً
لذتبخش بود اما از آن بوسیدنهای پر شور و حرارت نبود. برای قدم زدن از کافه
بیرون زدیم و مانوئل پیشنهاد داد به خانهاش برویم. آن موقع دنبال کار میگشت و میگفت
مادرش برای اجارهخانه کمکش میکند. رسیدیم و بوس و بغل را ادامه دادیم و دو سه
بار پشت سر هم سکس کردیم. جوان و قوی و شهوتی بود. تن مرمر قشنگی داشت هرچند روی
شانههایش جوش زده بود. گردن بلندش، شکل بازوها، ساق دستش که گاهی رگهایش برجسته
میشد، سرسینۀ ستبر، شکم تخت، رانهای قویِ کشیدهاش، ساق پاهای ماهیچهای، کرکهای
بور تنش، و از همه بیشتر کیرش را دوست داشتم. رنگ پوست کیر قشنگش گلبهی روشن بود.
قطر ساق کیر سراسر یکسان بود (آن مدلی را که در قسمت چسبیده به تن قطر بیشتری دارد
نمیپسندم). سرکلاه (حَشَفه) کیرش شبیه گل رز صورتی و به همان اندازه که نه، خیلی
بیشتر زیبا و خواستنی بود. کاش مراقبتهای بیماریهای آمیزشی ضرورتی نداشت تا با
میل و رغبت کیرش را بوسهباران کنم، با زبانم نوازشش کنم و دهانم را دورش حلقه
کنم. حالا اما اول آن کاندوم قرمز گُلی با طعم توتفرنگی را روی کیرش میکشم و بعد
مثل میوهای بهشتی مزمزهاش میکنم، داخل دهانم میبرم و بیرون میآورم، تندتند،
با لب هایم محکم ساق کیر را فشار میدهم و حواسم هست دندانهایم اذیتش نکند تا آه
و نالۀ لذتش بلندتر شود، مانوئل عزیزم.
دیدار دوم در خانۀ من رخ داد.
خوشبختانه همخانهام نبود و راحت بودیم. من شام پختم، پاستا با مرغ و قارچ. برای
مانوئل آبجو خریده بودم که نخورد اما گفتم با خودش ببرد. سالاد دوست نداشت جوانک
قشنگ. گفت خوبیِ بودن در خانۀ تو این است که من چیزی دود نمیکنم. در خانۀ خودش
بعد از هر بار سکس علف میکشید. چقدر از شام خوردن لذت برد. گفت مدتی است غذای
درست و حسابی نخورده. گمانم چون خیلی حوصلۀ آشپزی ندارد. ساعت ده و نیم شب بود که
گفت میخواهد برود. همخانهام هم آمده بود و من هم اصراری نداشتم که بماند هرچند
تعارف کردم اگر دوست دارد شب را کنار من بخوابد. رفتن همانا و ندیدن همدیگر به مدت
بیش از یک ماه همان. همهگیری ویروس کرونا و قرنطینۀ شهر باعث شد که نتوانیم
همدیگر را ببینیم. میگفت کاش شب پیشت مانده بودم، چه پشیمانم.
مانوئل کمکپرستار است و توانست کار
پیدا کند. از کارش راضی است و همکارهایش آدمهای خوبی هستند. آزمایش کرونا داده
بود و جوابش را برایم فرستاد که منفی بود. بعد از پنج هفته همدیگر را دیدیم، در
خانۀ خودش. برایش دو بسته لازانیای منجمد بردم که زحمت غذا پختن به دوشش نیفتد. یک
کیک صبحانه و یک قوطی آبجو هم بردم. چه خوش گذشت، با هم سریالهای آبکی تماشا
کردیم، بوسیدیم و خندیدیم و سکس کردیم. غذا خوردیم و خوابیدیم و صبح زود که بیدار
شدیم هیچ چیزی بیشتر از سکس پیش از صبحانه طبیعی و منطقی به نظر نمیرسید. دستگاه
قهوهساز کپسولی داشت، برایم یک فنجان قهوه درست کرد و با ویفر کرمدار خوشمزهای
خوردمش. یکی دو بار دیگر هم همدیگر را دیدیم و برنامه کم و بیش همین بود. گفت چقدر
دوستداشتنی است که هر دفعه با خودت خوردنی میآوری. آخرین بار اشترودل سیب هم
بردم علاوه بر غذایی برای شام که گفت «میدانی اشترودل دسر سنتی اتریش است؟ چه
جالب که همچه چیزی برایم آوردی». بله میدانستم و خوشحال شدم که خوشش آمد. همینطور
که روی تخت دراز کشیده بودیم و بدنهایمان در هم پیچیده بود و من داشتم از فشار
تنش بر تنم و بوسیدن بیوقفۀ لبهایش لذت میبردم، گفتم «خیلی کیرت را دوست دارم،
تو را هم دوست دارم». کدام عاقلی این دو جمله را پشت سر هم بر زبان میآورد؟ خیلی
هیجان داشتم، خیلی دوستش داشتم و دارم اما نه آنطور که واله و شیدا باشم. مانوئل
سکوت کرد. انگاری ترسید. با احتیاط پرسید واقعاً من را دوست داری؟ گفتم البته.
جواب داد «چه خوب است که میگویی دوستم داری». متوجه شدم من خیلی راحت این جمله را
به زبان میآورم و انتظار ندارم طرف مقابلم حتماً آن را تکرار کند. به هال که
رفتیم و روی کاناپه نشستیم مانوئل گفت «در مورد حرفی که زدی، میخواستم بگویم من
به رابطهمان فکر کردهام و نمیخواهم تو را برنجانم». تقریباً پریدم وسط حرفش و
گفتم «تو مرا نمیرنجانی. من هیچ انتظاری از تو ندارم. نترس لطفاً». کمی آرام شد.
پاک فراموش کردهام که این جمله را نگه میدارند و وقتی رابطه خیلی جدی شد خرجش میکنند.
صبح تا از خواب بیدار شدیم همدیگر را
بوسیدیم، من پیشانیاش را و او لبم را. بعد هم لبهای همدیگر را مزه کردیم. کمی
محتاط بود که نکند دهانش اول صبح بو بدهد که نمیداد. عمیقتر بوسیدمش، زبانش را
در دهانم گذاشت و پرزهای روی زبانش را حس میکردم. دستم را داخل شورتش بردم، کیر
شقشدهاش را در دستم گرفتم و آه که کشید گردنش را بوسهباران کردم. او نوک پستانهایم
را میبوسید و میمکید و با انگشتانش کلیتوریس را نوازش میکرد. بارها با همین لمسها
و بوسهها من را به اوج رسانده. پرسید اینترکورس دوست داری؟ البته که دوست داشتم. سریع
از داخل کشو کاندوم برداشت، من دراز کشیده بودم، وزن تنش را روی تنم نمیاندازد،
دستهایش را تکیهگاهش میکند و کیرش را که داخل کسم فرو میکند آه بلندی از لذت
میکشد: آ آ آ آ ه ه ه ه. خیلی شهوتی بود و حرکاتش تند و قوی. ناگهان یک گوشۀ تخت
از پایهاش جدا شد. من نگران شدم اما مانوئل گفت مهم نیست و ادامه داد. تیر وسط
تخت هم از لبۀ بالایی تخت جدا شد و با تشک افتادیم روی زمین. هم خندهام گرفته بود
که با سکس تخت را شکستیم هم ناراحت بودم که مانوئل برای تعمیر تختش ممکن است به
دردسر بیفتد. پیشنهاد کردم خودمان تعمیرش کنیم، تشکها را بردیم توی هال و زیر تخت
را جارو کشیدیم اما مانوئل گفت بهتر است تختی جدید بخرد.
برای صبحانه قهوه خوردیم و من نان تست
با مربای زردآلو هم خوردم. گفت مادرش مربا را درست کرده، خیلی خوشمزه بود و خیلی چسبید. یک بار دیگر «دوستت دارم»گفتنِ شب قبل را یادآور شدم و توضیح دادم «اصلاً
نگران نباش، من هیچ انتظاری از تو ندارم، فرقی نمیکند من را صرفاً شریک رابطۀ
جنسی بدانی یا دوست یا هر چه». لبخند رضایت زد، انگاری دیگر خیالش تخت شده باشد که
تعهد و مسؤولیتی بر دوشش نیست، عزیز دل.
نظرات
ارسال یک نظر