روز آخر
مادر و خواهر مانوئل میخواستند قبل از رفتنم همدیگر را ببینیم. سهشنبه را تعیین کرده بودند اما مانوئل باید سر کار میرفت. قرار شد برای دیدار کوتاهی بیایند. من خانه را تمیز و مرتب کردم و ناهار پختم و منتظرشان نشستم. حدود ساعت چهار و نیم به مانوئل پیغام دادم «مادرت چه ساعتی میخواسته بیاید؟» اما موبایلش خاموش بود و وقتی ساعت هفت غروب رسید خانه گفت مادرم قرار است جمعه بیاید که من هم باشم. سهشنبهای که میتوانست به خرید سوغاتی بگذرد از دست رفت. خودم هم کاهلی کردم و تا جمعه همچنان چمدانم را کامل نبستم. فهمیدم تولد خواهرش همان روزها بوده. برایش کیک کوچکی از فروشگاه نزدیک خانه گرفتم. همان ریسهای را که برای تولد مانوئل درست کرده بودم به دیوار زدم. ترجمۀ انگلیسی کتاب پرسپولیس مرجانه ساتراپی را برای خواهرش کادو گرفتم و علاوه بر سوپ سبزیجات و برنج با تهچین زعفرانی و ران بوقلمونی که از روز قبل باقی مانده بود شنیتسل گوشت گوساله و سیبزمینی آبپز و کرهزدهشده هم درست کردم. خواهرش کلاس داشت و چهار بعدازظهر رسید. از جشن تولد کوچکش خوشحال شد. هفتسین نصفه و نیمهام همچنان روی میز بود. از تقویم ایرانی حرف زدیم و تفاوتهای زندگی در ایران و اتریش. از ویزا گرفتنِ من گفتیم و زمان احتمالی برای برگشتن به اتریش. غروب که مهمانها رفتند آنقدر خسته بودم که نمیتوانستم چمدان را ببندم و وزن کنم. فردا صبح هم باید سر کار میرفتم. خیلی زود از خانه زدم بیرون و بعد از پایان کار ساعت نُه صبح روبروی فروشگاه اچاندام نیم ساعت منتظر نشستم تا باز شود و برای برادرزادههایم بلوز و شلوار بخرم. به خانه که رسیدم ساعت ده و نیم بود. کمی استراحت کردیم. آخرین سکس به چه خوبی سرحالمان آورد. مانوئل بعد از سکس اشک ریخت و با گریه بغلم کرد و قول گرفت حتماً پیشش برگردم. به سرعت و هولهولکی چمدان بستم و چند بار آن را وزن کردم و بالاخره کیف دستی و چمدان میزان شدند. برای مانوئل سس اسپاگتی بلونز درست کردم و برای خودم نیمرو تا با برنج بخورم اما وقت نشد. نزدیک حرکت قطار بود. به سرعت از خانه خارج شدیم. توی جیبم کراسانی را که از صبح مانده بود پیدا کردم و همانطور که چمدان بزرگ بیستویک کیلویی را هل میدادم آن را گاز میزدم. چند باری چمدان کج و کوله پیش رفت و مانوئل گفت شاید بهتر باشد الان چیزی نخوری و بگذاری برای وقتی که سوار قطار شدی. واضح بود که کمی عصبی شده است. بعداً فهمیدم روکش محافظ چمدان زیر یکی از چرخها گیر کرده بود و باعث شده بود آسان به جلو هلداده نشود. باید میدویدیم. من توان کشیدن چمدان را نداشتم. کولهام هشت کیلو و برایم خیلی سنگین بود. نفسنفس میزدم و دنبال مانوئل میدویدم. به موقع رسیدیم و در یکی دو دقیقۀ باقیمانده تا رسیدن قطار محکم همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. عزیز دلم نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. سوار قطار که شدم برایش دست تکان دادم. وقتی قطار راه افتاد همچنان چشمم به او بود. گریه امانش نمیداد. راه میرفت و اشک میریخت و در نهایت از دیدرس خارج شد.
فرودگاه بر خلاف انتظارم خلوت
نبود. نمیشد مثل قبلترها کارت پرواز را آنلاین گرفت. در صفی بسیار طولانی
ایستادم و از فشاری که بندهای کوله به شانههایم وارد میکرد شرشر عرق میریختم. هواپیما
با بیش از یک ساعت تأخیر بلند شد. به فرودگاه صبیحه گوکچن که رسیدم دیدم دختری
گریه میکند و اولین چیزی که از ذهنم گذشت این بود که انگار از من هم غمگینتر
است. خوشبختانه دوست یا خواهری همراهش بود. از قسمت ترانزیت که میگذشتم پلیس گفت
نمیتوانی قفل دوچرخه را در ساک دستی حمل کنی. پرسیدم چرا در فرودگاه وین چیزی
نگفتند و از آنجا تا استابول داخل کیف و همراهم بوده؟ جوابی نداد و گفت اینجا
ممنوع است. اصرار کردم که میخواهم حتماً آن را با خودم ببرم. برای دوچرخۀ جدید
برادرزادهام گرفته بودمش. بعد از چند بار ارجاع به این پلیس و آن پلیس بالاخره
یکی از آنها گفت به جای ترانزیت وارد خاک ترکیه شو، مهر ورود به پاسپورتت بزن و
دوباره در صف چکاین بایست و این قفل را بده تا در قسمت بار هواپیما بگذارند. خیلی
خسته بودم و بالاخره رسیدم به قسمت صدور کارت پرواز و متوجه شدم باید شانزده دلارِ
دیگر بابت آن بار کوچک بدهم. نمیارزید، یورو هم داشتم که خیلی زیاد نبود و نمیخواستم
خرجش کنم. از خیرش گذشتم چون سوغاتیهای دیگری هم داشتم.
در فرودگاه تهران شوهرم منتظرم بود. دستهگلی خریده بود که یک شاخه رز سرخ در میان آن و دو سه شاخه مینای پُرپَر اطراف آن بود با گلهای ریز بنفش و برگهایی که همۀ گلها را احاطه میکرد. دستهگل را گرفتم و تشکر کردم. سمت راست صورتم را به سمت چپ صورتش زدم و هر دو ماسک هم داشتیم. ساعت چهار صبح بود و انگاری خسته و بیخواب بود و حوصلۀ حرف زدن نداشت. از تأخیر پیشآمده گفتم، از اینکه ساعت پرواز در استانبول هم تغییر کرد و شوهرم یادآوری کرد که به تازگی ساعت رسمی کشورشان را جلو کشیدهاند و در زمان خرید بلیط ساعت قدیم را لحاظ کرده بودند. ماجرای قفل دوچرخه را هم تعریف کردم. یکی دو بار در تهران مسیر را اشتباه رفت و بالاخره رسیدیم به شرق این شهر. چمدان سنگینم را چهار طبقه هنوهنکنان با خودش آورد. دوش گرفتم و در تخت دراز کشیدیم. شوهرم چند باری مرا بوسید اما من توان و علاقهای برای این کار نداشتم. فردا صبحش معترض شد «یک بار هم نبوسیدیام» که گفتم دو سال است تو را ندیدهام، صبر کن یخم باز شود. اما در این بیش از دو هفتهای که از بازگشتم میگذرد اوضاع تغییری نکرده است. صدای اتوبان در اتاق خواب خیلی بلند است، پتو و بالش را زدم زیر بغلم و آمدم در هال خوابیدم. تنم درد گرفت از نداشتن تشک نرم اما به سکوتش میارزید.
نوشتههایت را دوست دارم و خودت را که پشت این کلمات میجنگی و میگریزی
پاسخحذفخیلی ممنونم، باعث خوشحالی است که نوشتههایم را میخوانید.
حذفهربار میام ببینم چیزی نوشتی یا نه و با ناامیدی برمیگردم. اولین بار که وبلاگت رو دیدم نتونستم تا پست آخر ازش چشم بردارم و کلمه به کلمهش رو خوندم و لذت بردم. بازم بنویس. حیفه
پاسخحذففعلاً یه مقدار درگیر طلاق و ویزا و ... هستم، بیشتر در توئیتر مینویسم. اما حق با شماست، نباید وبلاگ را رها کنم، چشم در اولین فرصت متن جدیدی مینویسم.
حذفبیشتر پستها را خواندم و لذت بردم. فوقالعاده مینویسید.
پاسخحذف.امیدوارم بهترینها در انتظارتان باشد
خیلی ممنونم، لطف دارید.
حذفبئاتریس عزیز تمام نوشته هات رو با جان و دل خواندم و چه لذتی داشت. امیدوارم زودتر بنویسی.
پاسخحذفخیلی ممنونم از شما، چشم به زودی مینویسم.
حذف