کارت اقامت
توی تخت کنار هم
دراز کشیده بودیم که به مانوئل گفتم ادارۀ مهاجرت اعتراض من به نتیجۀ منفیِ
درخواست اقامت را نپذیرفته و نتیجۀ قطعی و نهایی نیز منفی است. در نامۀ اعتراضیَم
به بیماری افسردگی و داروهایی که برای کنترل آن مرتباً میخوردم استناد کرده بودم
و آنها هم جواب دادند بیماری طولانیمدت نمیتواند دلیل بر قبول نشدن در امتحانات
باشد. طبق قانون باید هر سال شانزده واحد درسی را بگذرانیم که من توانستم در سال
تحصیلی دوهزاروهجده-نوزده تنها پانزده واحد بگذرانم. نامۀ دوم که اعتراض مرا بیاساس
میدانست دیر به دستم رسید با این حال فرصتی برای شکایت به دادگاه بود که آن را از
دست دادم. برنامهام این بود که در سال تحصیلی دوهزارونوزده-بیست در امتحانات
بیشتری شرکت کنم، حتی آنها که اجباری نبودند، اما این بار هم تنها پانزده واحد
گذراندم.
همدیگر را بغل
کرده بودیم و اشک میریختیم. میخواستم گریه نکنم اما هر بار که مانوئل چشمهایش
را به هم میفشرد و قطرات درشت اشک بر گونههای سرخ و سفیدش جاری میشد قلبم لحظهای
میایستاد و اشکم روان میشد. میگفت «نمیخواهم تو از اینجا بروی. نمیخواهم تنها
بمانم. تازه داشتم زندگی آسودهای را تجربه میکردم. نمیخواهم دور از تو باشم.»
دلداریاش که میدادم میگفتم دوباره برای ویزا درخواست میدهم و برمیگردم. حالا
هم فرصتی پیش آمده که خانوادهام را ببینم مخصوصاً خواهرزادهها و برادرزادهها که
در این دو سال و چند هفتهای که ندیدمشان خیلی بزرگ شده و قد کشیدهاند. پرسید کجا
میمانی؟ اوضاع در ایران برایت چطور است؟ حالت خوب خواهد بود؟ خیالش را راحت کردم
که در امن و امان خواهم بود. اما اشک امانش نمیداد. بغلش کردم و همچنان که میبوسیدمش
زبانم را به لبها و زبانش میزدم. دستهایم را به پشتش میکشیدم و گاهی به خودم
میفشردمش. گردن و سرش را در دست گرفتم و موهایش را نوازش میکردم و سر و رویش را
میبوسیدم. آنقدر به هم پیچیدیم که سکس اجتنابناپذیر مینمود و چه لذتبخش و بهجا
بود. پستانهایم را یک به یک در دهانش برد و بوسید و مکید و انگشت وسط دست راستش
را پس از آنکه لبههای واژن را نوازش کرد و از رطوبت آن مطمئن شد، داخل واژن برد و
کمی چرخاند تا تمام دیوارۀ آن را لمس کند. شصتِ همان دست کلیتوریس را مینواخت.
گفت دوست دارم کیرم را داخل کست کنم. گفتم من هم همین را میخواهم. دستم را دراز
کردم از کشوی کوچک میز کنار تخت یک دانه کاندوم و پماد روانکننده برداشتم. اخیراً
همیشه من کاندوم را به کیرش میکشم چون همین لمس هم کیفورش میکند. کمی هم روانکننده
روی کاندم چکاندم و گذاشتم آرام کیرش را فرو کند. از همان ابتدای راه آه میکشد.
از همان فشار و گرمای اولیۀ دربرگرفتن کُس کیر را.
فردا صبح هم کمی
گریه کرد. نمیتوانست به این زودی عادی برخورد کند. از سر کار که برگشتم گفت «برای
مادرم قضیه را تعریف کردم، اشکالی که ندارد؟» راستش ترجیح میدادم چند روزی صبر
کند و اول نظر مرا بپرسد اما در مجموع برایم آنقدری مهم نبود. گفتم نه، مسألهای
نیست. گفت «مادرم هم گریه کرد و پیشنهاد داد از پدرم کمک بخواهیم شاید او کسی را
بشناسد که بتواند کمک کند.» خیلی ناراحت شدم و واقعاً فکر نمیکردم این رابطه
آنقدر مهم باشد که مادرش هم گریه کند. گفتم متأسفم که مادرت هم غمگین شده. راستش
فکر نمیکنم بتوان کاری کرد، مهلت شکایت به دادگاه تمام شده. مانوئل جواب داد اگر
نمیخواهی پدرم در جریان قرار بگیرد هیچ اجباری برای این کار وجود ندارد اما هر
موقع نظرت عوض شد بگو. بعد از یکی دو روز فکر کردن و بالاپایین کردن قضیه به ذهنم
رسید اگر پدرش که قبلاً شهردار شهر کوچکی بوده و آدمی سیاسی است بتواند از آشنایی
بخواهد که نامۀ رد درخواستِ اقامت بار دیگر و با تاریخ جدید برایم ارسال شود شاید
بتوان کاری کرد. استدلالم هم این بود که اصل نامه به دستم نرسیده و وقتی ایمیل زدم
و پیگیری کردم اسکن آن را ایمیل کردند بنابراین همچنان آن نامۀ کاغذی که برگشت
خورده بود، جایی در ادارۀ مهاجرت است. تلفنی با پدرش صحبت کرد و قرار بر این شد که
شنبه یا یکشنبۀ همان هفته برویم به دیدارشان.
یکشنبه بعد از
خوردن ناهار یک بسته شکلات زدیم زیر بغلمان و راه افتادیم به سمت میسلباخ. مانوئل
رانندگی میکرد و موسیقی تکنو گوش میداد. من غرق این فکر بودم که آیا در این
مملکت هم آشنا کار راه میاندازد یا نه. به روستایی در نزدیکی میسلباخ رسیدیم و
پیاده که شدیم خانمی با چکمههای لاستیکی از انتهای قطعهزمینی گلآلود دست تکان
داد و به سمت ما آمد. مانوئل گفت رزویتاست، زن پدرم. آنجا هم مزرعهشان بود. با
رزویتا خوش و بش کردیم و به سمت خانه که درست روبروی مزرعه بود روانه شدیم. پدر
مانوئل مرد درشتاندامی بود با سر مکعبی و پوست صورتِ پرتقالی. سیگار میکشید که
ما را دید. بعد از سلام و احوالپرسی گفت دو تا از بچههای همسایه هم اینجا هستند.
هوا خیلی سرد بود، منفی چهار یا شش. وارد خانه که شدیم دختر بزرگتر میا خوشآمد
گفت. بچهها خیلی هیجانزده بودند که فرد جدیدی را میبینند. البته که برادر ناتنی
بزرگترشان، مانوئلِ دوستداشتنی را هم خیلی وقت بود که ندیده بودند. پُل، برادر
مانوئل هشت ساله بود و با موبایل سؤالهایی را که میخواست از من بپرسد ترجمه میکرد
و از رو میخواند: اهل کجا هستی، شغلت چیست، چند خواهر و برادر داری. دختر کوچکتر
کلارا که جمجمهاش بسیار شبیه پدرش بود نیز سلام کرد و از خوشحالی بالا و پایین میپرید،
شش سالش بود و یکی از دو پسر همسایه همکلاسیاش بود. سگ خانواده، اِلی از نژاد سگ
کوهستانِ سوئیس بود و گربهها مادر و دختر بودند. گربۀ مادر تمام وقت بغل من یا
مانوئل بود اما گربۀ دختر خیلی ترسو و خجالتی و در لانۀ خودش بود. ساعت از چهار
گذشته بود و آنها تازه میخواستند ناهار بخورند. برای ما قهوه آوردند و شیرینیای خانگی
به نام گلولۀ برف. رشتههای خمیریِ در روغن سرخ شده که پودر قند رویش پاشیده
بودند. از قرنطینه حرف زدیم و تعطیلی مغازهها و مدرسهها، کار مانوئل، واکسن زدنش
و دانشگاه من. از شیرینی تعریف کردم و رزویتا گفت نان هم میپزد و در دکۀ کوچکش آنها
را با تخممرغ و دیگر محصولات مزرعۀ خودش میفروشد. بالاخره حرف به مشکل اقامتی من
هم رسید. مانوئل برای فرستادن فایل نامه به پدرش از من اجازه گرفت. من ماجرا را
شرح دادم و راه حلی را که به ذهنم رسیده بود گفتم. از مصائب ویزا گرفتن که حرف میزدم
پدرش پرسید مشکل از دولت شماست یا دولت ما. سعی کردم لبخند بزنم و گفتم دولت شما.
با خنده گفت میدانی که من هم عضو همان حزب سباستین کورتز هستم. میدانستم. سیاسی
بودنش آنجا در ذوقم خورد که وقتی زنش با تعجب میگفت فقط به خاطر یک واحد درسی
اقامتش را تمدید نکردهاند او در جواب گفت یک واحد هم یک واحد است. گفت خیلی کار
سختی است، باید فکر کنم و نامه را کامل بخوانم و ببینم از چه کسی میتوانم کمک
بگیرم. گفت اگر در بیمارستان کار میخواستی راحت میتوانستم انجام دهم اما این را
نمیدانم چه میشود کرد. پدر مانوئل مدرس دانشکدۀ پرستاری است و خودش پرستار آیسییو.
دختر بزرگتر، میا گفت خالهاش وکیل است و میتواند مشورت بدهد.
بیست دقیقه به شش
بود که عصرانه خوردیم. نان خانگی و پنیر و ژامبون و قهوه. شربت خانگی هم سر میز
بود. خیلی چسبید. بچههای همسایه را هم برای عصرانه صدا زدند. تقریباً مطمئن بودم
که کاری از پیش نمیرود و چند روز بعد مطمئن شدم که کاری از پیش نرفت. بلیط یکطرفۀ
برگشت را خریدهام و اوایل فروردین بعد از دو سال و دو ماه برمیگردم به خانه.
چقدر تو فوقالعادهای زن. چقدر نثرت رو دوست دارم. امیدوارم بهترینها برات پیش بیاد هرجا که هستی.
پاسخحذفخیلی ممنونم، لطف داری.
حذفبئاتریس عزیزم. با وجود اینکه هیچوقت ندیدمت با نوشته ات غمگین شدم. مطمئنا که تو از پسش برمیای و همینجا برامون مینویسی و شگفت زده مون میکنی
پاسخحذفنمیخواستم کسی رو غمگین کنم، مسأله رو پذیرفتهم و ممنونم از شما، محبت دارید.
حذفخیلی متاسفم که مجبوری برگردی. امیدوارم هرچه زودتر دوباره بتونی بری .
پاسخحذفممنونم
حذفچه قلم خوبی دارید.اگر رمان بلندی بود کامل میخواندم.
حذفممنونم، لطف دارید.
حذفبئاتریس عزیز، یک صداقت و شیرینی خاصی توی نوشته هات هست که آدم فقط دوست داره ادامه بده به خوندن. میتونی یک راهنمایی بکنی به کسی که میخواد این سبک نوشتن رو شروع کنه؟
پاسخحذفخیلی ممنونم از لطف شما. راستش من نویسنده نیستم و نمیدونم دقیقاً چه جوابی باید بدم اما همیشه شنیدهم که بهترین کار زیاد خوندنه، کتاب و متن خوب خوندن.
حذفخیلی قشنگ بود.
پاسخحذفخیلی ممنونم.
حذف