مهمانی کریسمس

 

پیراهن قرمز سایز سی و شش دیگر اندازه‌ام نبود اما به زور خودم را داخلش چپاندم و زیپ پهلوی لباس را به سختی بالا کشیدم و بدوبدو آمادۀ رفتن شدم.

مانوئل از شیفت شب برگشته بود و خسته و هلاک بود. ساعت نه صبح بالاخره خوابید و کمی زودتر از سه بعدازظهر بیدار شد. کیک سیب و ماکادامیا پختم و حواسم بود کشمش نریزم، ناهار سبکی خوردم، کارت‌های تبریک کریسمس را برای مانوئل و مادرش نوشتم و جعبه‌های هدیه را با روبان بستم. حدود ساعت دو و نیم حمام رفتم و چون موی دست‌ها و پاها را تراشیدم نزدیک چهل دقیقه معطل شدم. ساعت چهار باید از خانه خارج می‌شدیم تا به قطار 04:16 عصر به مقصد برشلاو برسیم. ما در میانۀ راه پیاده می‌شدیم. تندتند به صورتم کرم مالیدم، موها را فقط با هوله خشک کردم و نرم کننده زدم. پیراهن قرمزی که دامنش تا زیر زانو می‌رسید و اصطلاحاً میدی بود را پوشیدم و مانوئل آنقدر ازش تعریف کرد که پیراهن سورمه‌ای را دیگر امتحان نکردم. وقتی برای آرایش چشم نداشتم. کرم پودر، مداد ابرو و رژ لب زدم، پالتوی خاکستری بلندی را که در اولین دیدار با مانوئل پوشیده بودم تنم کردم، جوراب شلواری نازک و کیف و کفش چرمی سیاه داشتم و چون ساکی برای حمل جعبه‌های هدیه پیدا نکردم چمدان کوچکم را که پر از خرت و پرت بود روی تخت برگرداندم و آن را هم با خودم بردم. کیک را بدون اینکه از قالب درآورم در پاکتی دسته‌دار گذاشتم و از در آپارتمان که خارج شدیم ساعت 04:01 بود. به موقع رسیدیم و یک ساعتی را که در قطار بودیم به لاک زدن ناخن‌ها و کرم زدن به دست‌ها و خیره شدن به چشمان زیبا و روشن مانوئل گذراندم.

مهمانی خودمانی‌تر از آن چیزی بود که تصور می‌کردم. خواهر مانوئل، برنادت را اولین بار بود که می‌دیدم. بیست و دوسالش بود و موهایش را از وسط فرق باز کرده بود و پایین پشت سرش بسته بود. دست‌کم سه گردنبند داشت و چند انگشتر و یکی و دو تا دستبند. پلوور گشاد تیره‌رنگی به تن داشت و شلوارش هم سیاه و شبیه لباس ورزش بود. داشت ماهی‌ها را در آرد و تخم‌مرغ و پودر سوخاری می غلتاند و سرخ می‌کرد. خودش گیاه‌خوار است و چیزی شبیه کوکو با همان آرد سوخاری و تخم‌مرغ برای خودش می‌پخت. سالادی که درست کرده بود فقط کلم‌پیچ خردشده داشت و روغن تخم کدو که خوشمزه هم بود. مرغ کاملی داخل فر بود و سالاد سیب‌زمینی و سیب‌زمینی پخته و سرخ‌شده هم روی میز بود. مادر مانوئل از مزۀ سالاد سیب‌زمینی راضی بود و می‌گفت این سالاد با اینکه ساده است و فقط از سیب‌زمینی و پیاز درست شده و سرکه و نمک و شکر مزه‌دارش می‌کند کم پیش می‌آید که خیلی خوش‌طعم شود. ما هم از مزۀ سالاد تعریف کردیم و لبخند قشنگی بر لبان مادرش نشاندیم. قرار بود دایی مانوئل هم به جمع ما بپیوندد اما کمی دیر کرده بود. آخر سر مادر مانوئل رفت دنبال برادرش و ده‌بیست دقیقه‌ای برگشت. دایی انگار حوصلۀ حرف زدن نداشت و گویا انگلیسی هم خوب نمی‌دانست. دور اولِ شام، ماهی بود و دور دوم مرغ. بعد از شام خوردن که خیلی باعث زحمت برنادت شد چون تمام‌وقت در حال جمع کردن برخی ظرف‌ها و آوردن ظرف‌های دیگری بود به اتاقی که درخت کریسمس آنجا بود رفتیم. آن چهار نفر کنار هم ایستادند و شروع کردند به سرود خواندن و پس از آن دعای سال نو. پیشنهاد دادم ازشان فیلم بگیرم که برنادت و مانوئل با لبخند گفتند دوست ندارند فیلمشان گرفته شود. من چند تایی عکس از درخت و بساط هدیه‌هایی که پای آن چیده بودند گرفتم. عکس دسته‌جمعی هم ازشان گرفتم. شکلات‌هایی را که از درخت آویزان کرده بودند می‌توانستی برداری و بخوری، چه بهتر از این! مادرش برای تقسیم هدایا پیش‌قدم شد، من تعداد نسبتاً زیادی لوازم بهداشتی هدیه گرفتم به علاوۀ یک بطری شراب سفید و رشته‌های ماکارونی دست‌ساز و خروارخروار شکلات. برنادت هم یک شکلات تخته‌ای به من داد. هدیۀ مانوئل به من علاوه بر چند روغن حمام و شکلات، بستۀ کامل فیلم‌های جنگ ستارگان بود. برچسب قیمت کنده نشده بود و دیدم نود یورو بابت آن پول پرداخت کرده. من به او کتاب ناطور دشت و فلاسکی کوچک هدیه دادم، داخل جعبه چند تایی هم شکلات گذاشتم.

مادر مانوئل برای استقبال به ایستگاه قطار آمده بود. وقتی به خانه‌اش رسیدیم همان وقت که وسایل را از صندوق عقب ماشینش برمی‌داشتیم خبر داد فیبی سگ محبوب مانوئل مرده. مانوئل ناراحت شد و من که از چهرۀ در هم کشیدۀ مانوئل غمگین شده بودم با خودم فکر می‌کردم شاید مادرش می‌توانست دو روز دیگر این موضوع را به پسرش بگوید. شاید هم بهتر همین بود.

نمی‌دانستم قرار است شب را هم بمانیم. لباس راحت نبرده بودم و شب با تی‌شرت و شورت مانوئل و پتوی بهاره‌اش تا صبح لرزیدم و خوب نخوابیدم. مانوئل آنجا هم دوست داشت پن‌کیک بخورد و حتی در روز تعطیل تا فروشگاه کوچک کنار پمپ بنزین هم رفت بلکه بتواند شکلات نوتلا بخرد اما دست خالی برگشت. من چند تایی از پن‌کیک‌ها را با برش‌هایی از سیب ترکیب کردم که مقبول هم واقع شد. با مادر و خواهرش حرف که می‌زدیم از رشتۀ دانشگاهی من پرسیدند و نویسندۀ محبوبم که کافکا بود. برنادت چیزی دربارۀ اصطلاح کافکائسک گفت و من حرفش را ادامه دادم و برای مانوئل توضیح دادم که چه فضایی را کافکایی می‌گویند. مانوئل بلافاصله گفت این که توصیف زندگی من است. لبخند از لب‌های برنادت محو شد و سرش را کمی به پایین انداخت، از سرم گذشت لابد به خاطر بدرفتاری پدرش با مانوئل.

برنادت می‌خواست ظهر را با پدرش بگذراند. برای خداحافظی آغوشش را به روی من هم باز کرد که انتظارش را نداشتم. گفت خیلی از دیدنم خوشحال شده و من هم همین را متقابلاً به او گفتم.

نمی‌دانم مانوئل کجا رفته بود که مادرش از این فرصت استفاده کرد و عکس‌های کودکی و نوجوانی او و جوانی‌های خودش را نشانم داد. عکس عروسی اولش را که می‌دیدیم گفت اینجا حامله‌ام و مانوئل دو ماه بعد از ازدواجم در ماه ژوئیه به دنیا آمد. عکسی را که بعضی از عمه‌های برنادت هم در آن بودند نشانم داد و گفت فک‌وفامیل‌های برنادت را دوست ندارم چون کشاورزان پولداری هستند که دماغشان را برای دیگران بالا می‌گیرند. عکس خواهرزاده‌اش کریستف را هم دیدیم، همان که در هجده سالگی در تصادفی رانندگی جان داد، بهترین دوست مانوئل و چند سال ازش بزرگ‌تر بود. مادر کریستف در هفده سالگی با جوانکی هجده نوزده ساله ازدواج کرده بود. هیچ کدام کار و درآمد درستی نداشتند و همیشه بر سر پول دعوا می‌کردند. آخر سر هم طلاق گرفتند.

مانوئل که برگشت ازش خواستم عکس زمانی که موهای بلندش را می‌بست نشانم دهد. چه جوان عاصی‌ای بود، عزیزترینم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشت روزانه، 7 آبان 1401

همان دوست‌دار گربه‌ها

دیدار دوم با آقای عکاس