توماس


توماس
این برنامۀ جدید دوست‌یابی، بامبِل، به نظرم جالب‌تر از تیندر است؛ علاوه بر توصیف خودت در چند سطر می‌توانی به سؤال‌های از پیش مشخص‌شدۀ برنامه هم جواب بدهی. مثلاً من در جواب «آرزو دارید چه کسی مهمان شما برای شام باشد؟» نوشته‌ام فرانتس کافکا. گفتگو با توماس هم با همین موضوع شروع شد. پرسید «واقعاً تصور می‌کنی کافکا مهمان فوق‌العاده‌ای باشد؟ از او چه خواهی پرسید؟ دانشجوی رشتۀ ادبیات هستی؟» جواب دادم «اگر کافکا دعوت مرا بپذیرد بله قطعاً بهترین مهمان خواهد بود. دربارۀ سؤال‌های احتمالی فکر نکرده‌ام اما آن‌طور که گوستاو یانوش در «گفتگو با کافکا» توصیف کرده باید آدم پرحرفی باشد. بله، فرهنگ و ادبیات انگلیسی می‌خوانم. تو در کدام دانشگاه درس می‌دهی؟»
در سی‌ودو سالگی در دانشگاه هلسینکی فلسفه درس می‌دهد. تا جایی که توانسته در مدت تحصیلش در دورۀ لیسانس و فوق‌لیسانس مهمان دانشگاه‌های دیگر شده. لیسانسش را در رشتۀ فیلم و تئاتر گرفته. نزدیک شانزده سال است که از اتریش رفته. جماعت اتریشی را غیرقابل‌تحمل و البته وین را کمی بهتر از شهر و روستاهای کوچک‌تر می‌داند. می‌گفت اگر بخواهم به مادر و پدرم سر بزنم باید لاک‌ ناخن‌هایم را پاک کنم. اگر بفهمند که من با مردی هم‌بستر شده‌ام مرا می‌کشند. می‌گفت برادرم یک کار خوب، خانه، زن، ماشین و بیمۀ درمانی دارد، من هیچ‌کدام این‌ها را ندارم. تعریف می‌کرد که همین جناب برادر خیلی جدی، و نه حتی آیرونیک که سبب خنده شود، ازش پرسیده آیا با این بر و بازوی لاغر و این وضع زندگی زنی حاضر می‌شود با او سکس کند. می‌گفت در تصورش هم نمی‌گنجد بتوان جور دیگری زیست.
قرارمان «کافه فیل» بود که کتاب‌فروشی هم هست اما جایی برای نشستن نبود. فیل مثل اولِ فیلوسوفی. چرخی زدیم و از یکی از کافه‌چی‌ها پرسیدم حالا که ما دو تا صندلی خالی در یمین و یسار کافه پیدا کرده‌ایم امکانش هست میز کوچکی اضافه کنند که جواب دادند «خیر، هرگز میزی اضافه نمی‌کنند!». توماس خسته بود، از صبح با خاله یا عموزاده‌ای موزه‌گردی کرده بود. راه افتادیم در خیابان ماریاهیلف بلکه کافۀ خلوتی پیدا کنیم. از کنار استارباکس که رد شدیم پرسیدم از این کافه متنفری؟ «بله، جای دیگری برویم». من هم هیچ وقت آن‌جا نرفته‌ام. سر از کافه کافکا درآوردیم، تنها جایی که آشنای من است و با این‌که میزهای کوچکش را تنگ هم چیده‌اند آن‌جا احساس راحتی می‌کنم. یک میز آن طرف‌تر از ما دو نفر تخته نرد می‌زدند. او آب طعم‌دار سفارش دارد و من شکلات داغ. خانم کافه‌چی تأکید کرد که این نوشیدنیِ کاکائو است و شکلات نیست. رقیق بود اما خوشمزه و با اینکه نپرسیده بود که خامه هم می‌خواهم یا نه روی فنجانم یک کاکل خامه‌ای گذاشته بود، لابد چون در مجموع گران‌تر است. توماس با ناخن‌هایش ور می‌رفت و لاک‌های ورآمده را جدا می‌کرد. پرسیدم می‌خواهی پاک‌شان کنی و رنگ دیگری بزنی؟ گفت «نه، من همیشه ناخن‌هایم را قرمز می‌کنم، چون خیلی زنانه است».
بیرون زدیم و بی‌هدف راه افتادیم اما دست بر قضا در جهت خانۀ من قدم می‌زدیم. شک داشتم که دعوتش کنم یا نه اما دل را به دریا زدم و گفتم می‌توانیم بریم و یک چای هم با هم بنوشیم. در اتاق من مستقر شدیم، برای او دمنوش سیب و برای خودم چای سیاه معمولی آماده کردم. خرما هم داشتم که خوشش آمد و چندتا چندتا ازش خورد. گفت موسیقی پخش کن، گویا سکوت اذیتش می‌کرد. لپ‌تاپم را باز کردم و گذاشتم خودش از فولدر موزیک چیزی انتخاب کند. لانا دل‌ری گذاشت و بعد چرخی هم در فولدر فیلم‌ها زد. خیلی از فیلم‌ها را دیده بود. هر کدام روی یک صندلی چرمی تک نشسته بودیم. دعوت من به نشستن بر لبۀ تخت را نپذیرفت. وقتی روی صندلی و نزدیکش نشسته بودم دوست داشتم بپرسم که می‌توانم گردنش را و دست‌هایش را لمس کنم، اما چیزی نگفتم. چای را که تمام کرد حرکت قطارها را با موبایل نگاه کرد و راه افتاد که برود. گفت تا حالا همچین آپارتمانی ندیده، از نقشۀ ساختمان تعجب کرده بود. تشکر کرد که باعث شده‌ام این خانه را ببیند. البته به نظر من هیچ چیز خاصی ندارد. گفت اگر بار دیگر به اینجا آمدم خبرت می‌کنم که همدیگر را ببینیم. بدون بوسه و بغل محکم، فقط گونه‌ها را به هم زدیم و خداحافظی کردیم. چه حیف.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشت روزانه، 7 آبان 1401

همان دوست‌دار گربه‌ها

دیدار دوم با آقای عکاس