نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

شش نفر در دو هفته

در دو هفته تعطیلیِ سال نویِ این‌ها با آدم‌های نامربوط بیشتری قرار ملاقات گذاشتم. از سر بی‌حوصلگی و صرفاً جهت کشتن وقت عزیزی که قرار بود به آلمانی خواندن بگذرد. اوّلی، هانِس سوئیسی بود. وکیل سی وشش ساله‌ای که همین دو ماه پیش برای کار جدیدی که پیدا کرده بود ژنو را رها کرده و به وین آمده بود. گفت دست‌کم پنج سال اینجا می‌ماند. درست روز اول ژانویه بود. پرسید به خانه‌ام می‌آیی؟ البته آپارتمان کوچکی است اما به هرحال با هم تنها خواهیم بود. رفتم و کمی گپ زدیم و در تخت یک‌نفره‌اش دراز کشیدیم و سکس کردیم. دهانش کمی بو می‌داد. اما غیرقابل تحمل نبود. فکر می‌کردم باز هم بخواهد همدیگر را ببینیم اما تا حالا که هجدهم ژانویه است خبری نگرفته.
دومی، مارکوس چهل‌ودو ساله بود که چروک‌های صورتش سنش را بیشتر نشان می‌داد. مهندس عمران اتریشی که انگلیسی حرف زدن برایش سخت بود و کم حرف می‌زد. فانتزی‌های سکسی‌اش را قبل از روز دیدار به اطلاعم رسانده بود. مثلاً گفته بود از دیدن تو در حال خودارضایی لذت می‌برم. یا اینکه پرسید اسکوئرت (squirt) و یا فیستینگ (fisting) دوست دارم یا نه که من اصلاً نمی‌دانستم چه‌ها بودند و وقتی فهمیدم جواب دادم نه. بعد از ملاقات در کافۀ مک‌دونالد که از سر ناچاری و شلوغی بقیۀ کافه‌ها انتخاب شده بود با او به آپارتمانش رفتم. میلک‌شیک من را حساب کرد که باعث تعجبم شد. فکر می‌کردم این‌ها از این جور کارها نمی‌کنند. تحمل نچسبی و کم‌حرفی‌اش در برابر بوی خیلی بد دهانش چندان سخت نبود. بوی غلیظ را وقتی حس کردم که بیخ گوشم روی کاناپه نشست و پرسید دوست دارم لباس‌درآوردنش را ببینم یا نه. گمانم از سردی مواجهۀ من با تن لختش فهمید که بار دومی درکار نخواهد بود. وقتی آخرین تکۀ لباس را از پاهایش درآورد و آلت شل و ول بی‌ریختی که پوست ختنه‌گاهش آویزان بود در برابرم ظاهر شد به خیال خودم جلوی اخم و درهم پیچیدن صورتم را گرفتم اما در آن سن و سال، آدم قلابی بودن واکنش‌ها را خیلی زودتر می‌فهمد. یک جایی وسط سکس کنارم دراز کشید، سرم را به طرف دیگر برگرداندم تا بوی دهانش را که انگار از اعماق معده‌اش می‌آمد و خیلی سنگین بود حس نکنم، او چشمانش را بسته بود، شاید خواب رفته بود. چند دقیقه صبر کردم تا مطمئن شوم خوابش برده که آرام و بی‌صدا لباس بپوشم و بروم. اما خواب نبود. ادامه دادیم و نیم ساعت بعدش آمادۀ رفتن شدم. تمام.
سومی ریچارد مجار بود. پسر جوان بیست‌وپنج ساله‌ای که همین چند ماه پیش درسش در رشتۀ بیوتکنولوژی را تمام و تازه کار پیدا کرده بود. خیلی سرزنده و قشنگ بود. با انگلیسی روان و نسبتاً سطح بالایی داستان در راه ماندنشان در شهر کوچکی در چِک در سفر زمینی از بوداپست به برلین را تعریف کرد. چشمهای سبز روشن داشت و موهای کوتاه پیچ‌وتاب‌دار طلایی. من کاپوچینو سفارش دادم و خواستم که رویش کَف درست نکنند. وقتی حساب کردیم و داشتیم کُت و پالتوهایمان را می‌پوشیدیم پرسید چطور بود؟ گفتم بهتر از آنی که فکرش را می‌کردم، تو خیلی بامزه‌ای، چند بار مرا خنداندی. گفت بدونِ کَف بودن قهوه را پرسیدم، اما ممنون که ازم تعریف کردی. آنجا که راهمان جدا می‌شد همدیگر را برای خداحافظی بغل کردیم، گونه‌ام را بوسید و من هم لب‌هایش را. گفت می‌خواهی برویم خانۀ من. البته که می‌خواستم. رفتیم و چه خوش گذشت. گفت اولین بار همین سال قبل سکس کرده و می‌خواست توضیح بدهد چرا در نوجوانی سکس نداشته که من گفتم من هم در بیست‌وپنج سالگی برای اولین بار تجربه‌اش کردم و از دبیرستان‌های ایران در دهۀ هفتاد گفتم.
ریچارد یا ریچی در حرکت دادن زبانش روی اندام مختلف تن مهارت داشت. می‌دانست کلیتوریس چه حساس است. چنان داخل ران‌ها را بوسید و با زبانش کلیتوریس را نواخت که نزدیک بود به ارگاسم برسم اما یک‌باره سرش را عقب برد و گفت حالا زود است. چند بار دیگر من را تا نزدیکی‌های اوج برد و رها کرد و بالاخره به انتها رساند. پرسیدم نیپل‌های تو هم حساس است؟ گفت فکر نکنم، نمی‌دانم، هنوز دارم بدنم را کشف می‌کنم که چطور کار می‌کند. چه لذت‌بخش بود که تازه اول راه بود، تازه داشت تجربه می‌کرد و یاد می‌گرفت. شب نماندم. چند روز دیگر خواست دوباره همدیگر را ببینیم. حدود ساعت نه شب رسیدم به خانه‌اش. با خودم مایه ماکارونی برده بودم که برای شام به زحمت نیفتد. اما خسته‌تر از آن بود که غذاخوردن را به استراحت و خوابیدن ترجیح بدهد. شام نخورده خوابیدیم، قطعاً بعد از سکسی مرغوب. صبحش اما به خوبی شب نبود. من قرار بود بروم سر کار. ساعت نُه صبح روز یکشنبه برای او زود بود. عذر خواستم که مجبور شده به خاطر من زود بیدار شود. گفتم خیلی گرسنه‌ام، گفت همان چیزی که تو آوردی را بخوریم؟ کاش گفته بودم آره حتماً. اما تعجبم را نشان دادم؛ پاستا برای صبحانه؟ جوانک زیبای خسته برایم سبزیجات تفت داد، ژامبون و تخم‌مرغ به‌شان اضافه کرد و صبحانۀ گرم حاضر کرد. دو سه بار گفتم که نان و پنیر و چای صبحانۀ معمول من است اما گوش نکرد. بعد از صبحانه سکس دهانی ناموفقی داشتیم، او ایستاده بود و من نشسته اما نشد، به سرانجام نرسید، با دست ادامه دادم، باز هم نشد. گفت انگاری بدنش برای به ارگاسم رسیدن مثل بدن زن‌ها سخت‌گیر است.
چهارمی، باز هم مجار بود. بیست و شش ساله، دانشجوی موسیقی جاز. اسمش ماتیاش بود، همان ماتیاس آلمانی‌زبان‌ها و متیوی انگلیسی‌زبان‌ها. سیگار می‌کشید و می گفت فمینیسم دیگر شورش را درآورده، زنان حقوق برابر دارند دیگر چرا اینقدر حرفش را می‌زنند. البته که رفتم بالای منبر و از شرایط دیگر کشورها گفتم و جوانی‌اش را یادآور شدم که باعث شده از مثلاً همین پنجاه سال پیش چیزی نداند. کافه کافکا نزدیک خانۀ من است اما خیلی شلوغ بود و عملاً چسبیده به دیگر مشتری‌ها نشسته بودیم و صدای خودمان را در آن همهمه نمی‌شنیدیم. به آپارتمانش ختم شد اما نه به خیر و خوشی. پریود بودم، نمی‌شد سکس کرد، نمی‌خواستم در واقع. از سکس دهانی هم امتناع کردم. معلوم بود ناامید شده، حالی‌ام کرد که همان شب باید قطعه‌ای موسیقی بنویسید و بفرستد برای جایی. پرسیدم «حالت ناخوش شده؟» که منکرش شد. گفت چند روز دیگر همدیگر را دوباره می‌بینیم و هرآنچه را که امروز نشد آ‌ن‌روز انجام می‌دهیم. گفتم باشد اما همزمان دوست‌داشتم بگویم با سیگاری بودنت و آن عقاید ضدّ فمینیستی‌ات سخت بتوانم کنار بی‌آیم. خوب شد که دیگر خبری نگرفت.
پنجمی، جوان بیست‌وهفت سالۀ اهل وین بود که دانشگاه نرفته و از زبان انگلیسی هم متنفر بود. اما خوب حرف می‌زد و گاهی که دنبال کلمه‌ای می‌گشت من کمکش می‌کردم. اسمش یوهانِس است. بله، یک یوهانِس دیگر. تازه رابطۀ هشت ساله با دوست‌دختر سابقش را به هم زده و برای اینکه سر و سامانی به آشفتگی‌اش بدهد قصد سفری شش ماهه به آسیا کرده. گفت بلیط یک‌طرفه خریده‌ام و نمی‌دانم کِی برمی‌گردم، با کوله‌پشتی و خیلی سبُک قرار است سفر کنم، اول تایلند، بعد ویتنام. چهل روز دیگر راه می‌افتم، فکر می‌کنی چهل روز کافی باشد تا چیزی بین ما شکل بگیرد؟ گفتم بله، کافی است. چه قدبلند و مهربان بود. اخبار ایران را شنیده بود. گفت آمریکا یک ژنرال ارشد ایرانی را کشته، تو فکر می‌کنی چه می‌شود؟ گفتم من نمی‌دانم، هیچ‌کس نمی‌داند. وقتی خودش گفت که کمی خجالتی است دستش را در دستم گرفتم، هر دو چای سفارش داده بودیم و حالا لیوان‌ها خالی و گوشۀ میز بود. پرسیدم اشکالی که ندارد؟ گفت «اوه البته که نه، خیلی هم خوب است». پرسید «برای من باز هم وقت داری؟ در خانۀ من هم چای پیدا می‌شود». پیشنهاد کرد سفارش من را هم حساب کند که نپذیرفتم اما کنفت شدم، اسکناس همراهم نبود و کافه از آن قدیمی‌هایی بود که خانم سن‌وسال‌داری که سفارشمان را گرفت یک کلمه هم انگلیسی بلد نبود و کارت بانکی قبول نمی‌کرد. او حساب کرد و پیاده راه افتادیم به سمت خانۀ والدینش. پدر و مادرش به سفری دو ماهه رفته‌اند و فعلاً خانه دست اوست. رسیدیم و چای میوه‌ای درست کرد و روبروی‌ من نشست. من لبۀ کاناپه نشسته بودم، کمی کنارتر رفتم و او پرسید «می‌توانم پیش تو بنشینم؟» و بلافاصله بعدش «می‌توانم ببوسمت؟» گفتم چه قشنگ است که می‌پرسی و اجازه می‌گیری. بوی دهانش را دوست داشتم. بعدتر نشانم داد که یک جور قرص خوش‌بو می‌مکد تا بوی سیگاری که تک و توک می‌کشد را از بین ببرد. چه بدن قشنگ و عضله‌های سفتی داشت. همان کاری که خیلی باب میلم است را به مدتی طولانی انجام داد؛ همزمان که نیپل‌ها را می‌مکید و زبان می‌زد با انگشت‌هایش کلیتوریس را می‌مالید. من سه چهار بار و او دو بار به ارگاسم رسیدیم. شب را هم ماندم و صبح از آنجا سر کار رفتم.
ششمی، نوآه، بیست‌وشش ساله، اهل مونیخ بود. عجیب‌ترین تجربه. ساعت هشت‌ونیم شب آمد، رسیده نرسیده شروع کرد به بوسیدنم. پرسیدم چیزی نمی‌نوشی؟ «نه» و مرا به روی تخت خواباند و دستش را برد زیر دامنم و از لبۀ شورت انگشت‌هایش را به لبۀ کُس و بعد به داخلش رساند. گفتم «عجله داری؟» جواب داد نه اما وقتی فقط ده دقیقه بعد سکس را تمام کرد و خواست لباس‌هایش را بپوشد گفت باید دوستی را ببیند و عجله دارد. ساعت هنوز نُه نشده بود که رفت. وقتی از من جدا شد کاندوم روی واژنم جا مانده بود. با ترس گفتم وای خدا! که خیلی خونسرد گفت چیزی نشده، وقتی از تو جدا شده بودم درآمده. باید اشاره‌ای بهش می‌کرد یا خودش بَرَش می‌داشت که این کار را نکرد. بی‌ادب بود اما نمی‌دانم چرا ازش خوشم آمد. خیلی معتمد به نفس و خوش‌تیپ. انگار نه انگار که سکس را چند دقیقه‌ای تمام کرده، شکستی در این قضیه نمی‌دید.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشت روزانه، 7 آبان 1401

همان دوست‌دار گربه‌ها

دیدار دوم با آقای عکاس