برنارد
به شوهرم گفتم حالا که ما دور از هم
زندگی میکنیم و او احساس میکند نداشتن سکس بیش از آن که من را در مضیقه قرار داده
باشد او را درمانده کرده، رابطۀ خارج از ازدواج را تجربه کند و او هم در جواب گفت
که باید این امکان دوطرفه باشد. از آن وقت من احساس سبکی و آزادی بیشتری میکنم.
تأکید کردم پس ازدواج را به ازدواج باز ارتقاء دادهایم، مثل سیمون دوبوآر و ژانپل
سارتر.
برنامۀ تیندر را نصب کردم و خیلی زود
با دو نفر جور (match) شدم.
فلوریان خیلی سریع سراغ سکس را گرفت. برنارد اما چنان باکلاس لاس میزد که نمیتوانستم
به درخواست ملاقات با او نه بگویم حتی با اینکه گفته بود قرار است دوستی را ببیند
و خواسته بود من هم بهشان بپیوندم. چقدر ذوق کرده بودم. در سی و هفت سالگی مثل
جوانک بیست سالهای شده بودم که برای اولین بار به قرار ملاقاتی اینچنینی میرود.
گفتم من جایی را نمیشناسم. کافهای را
پیشنهاد کرد که درست بالای ایستگاه مترویی بود، با پلههای فراوان. من زودتر رسیدم
و آن بالا منتظر ایستاده بودم که دیدم موهای فرفری طلایی افشانی از لبۀ آخرین پله
نمایان شد. خودش بود. خواستم دست بدهم که دیدم او برای روبوسی خیز برداشته ... چه
بهتر! بوسۀ من فقط لمس صورتش با صورتم بود او اما بوسهای درست و حسابی به گونهام
زد. فضای بیرون را انتخاب کردیم. هوای تابستانی خنکی بود. باد میوزید و من بلوزی
آستین حلقهای و شلوارکی بالای زانو پوشیده بودم. گفت اگر سردت شد میرویم داخل.
بعد از یک ساعت حرف زدن و قهوه خوردنِ من و آبجوخوردنِ او، رفتیم داخل. قبل از آن
تعریف کرده بود که برادرش بیماری مادرزادی لاعلاجی داشته و در سیونه سالگی فوت
کرده. حالا فقط دو برادرند. گفت که در رابطهای باز است، دو بچه نوجوان دارد و یک
دختر هفت ماهه از زنی دیگر. هرگز ازدواج نکرده و موسیقی خوانده و حالا در دانشگاه
هنرهای کاربردی در قسمت برنامهریزی و مدیریت درسها و پژوهشها کار میکند. من هم
تعریف کردم که ازدواج کردهام، خواهر و برادر بزرگتر و خواهری کوچکتر دارم. گفتم
که فرهنگ و ادبیات انگلیسی میخوانم. از بچههای مردم مراقبت میکنم (بیبی سیتینگ)
تا مخارجم را پیش ببرم. داخل کافه که رفتیم من شکلات داغ سفارش دادم که شیر کفکردهای
با تکه شکلاتی جدا برایم آوردند. کمی شیر را نوشیدم و شکلات را گاز زدم که گفت
باید این را داخل آن حل کنی. از نابلدیام کمی خجالت کشیدم اما آنقدر شاد و سرخوش
بودم که ناراحتیاش دوامی نداشت. او آبجوی دوم را دست گرفت.
دستهایمان روی میز بود که شروع کرد به
لمس سرانگشتانم. چقدر دست ظریف و پوست نرم و لطیفی داشت. گفتم دستهای یک هنرمند!
چه ظریف! و او هم گفت نوع لمس کردن من را دوست دارد (I
love your touch). دو ساعتی در مجموع نشسته بودیم. حساب
کردیم و زدیم بیرون، دست در دست هم. گفت برویم به گوشهای اما نرسیده به گوشه و
کناری، آن وقت که دستم را به طرف خودش کشید و چهرهبهچهره شدیم همدیگر را
بوسیدیم، لبها را. زبانش را هم داخل دهانم کرد، لاله گوشم را هم بینصیب نگذاشت. محکم
همدیگر را بغل کرده بودیم، گفت حتی به گوشهای، جانپناهی هم نرسیدیم که هر دو
تأیید کردیم اهمیتی هم ندارد. میلرزیدم، پرسید سردت است؟ گفتم سرما هم هست اما
بیشترش هیجانی است که این بوس و بغل سبب شده. خندید و گفت که میداند. اینکه چهل
و سه ساله است و باتجربه، فوقالعاده است. چقدر عاشقیت میانسالی خوشآیندتر است.
با هم به داخل ایستگاه مترو رفتیم.
مسیرهایمان مخالف هم بود. داخل ایستگاه هم چند دقیقهای به بوس و کنار گذشت تا جدا
شدیم. وه که چه سرمست بودم. تا خانه بیدلیل لبخند روی لبم بود. سرم در آسمان بود.
پا که به خانه گذاشتم پیغامهایش رسید: گفت «عجب چیزی بود! هنوز در حال آرام شدنام
که اصلاً هم کار سادهای نیست. امیدوارم زودتر گرم شوی، پیشنهاد میکنم دوش آب داغ
بگیری و البته دوست دارم این حمام کردن را در خیالم ببینم». جواب دادم «بله، هنوز
هم نفسنفس می زنم» و با این کلمۀ panting شوخی کرد و
سرآخر گفت «این همه حس کردن تو، چه ذهن و چه بدنت، لذتبخش بود و انگار که جانهای
ما در جوار هم خوشند. به هرحال بعد از این همه تعامل بین ذهنها، بدنها هنوز هم
تشنۀ یکدیگرند، دستکم بدن من که اینطور است. و آن پاسخی را که گوشات به دهانم
داد دوست داشتم». من نتوانستم اینطور با جزئیات شرح بدهم که چه بر من گذشته. فقط
برایش نوشتم که «زبانم بند آمده. ملایمت تو در تمام حرکاتت را دوست داشتم». شب به
خیر گفتیم و او گفت امیدوار است «زبان بند آمدن»های بیشتری را با هم از سر
بگذرانیم.
با لذت عجیبی اینها رو میخونم. این حرفم خودخواهیه، اما کاش بیشتر بنویسید.
پاسخحذفمینویسم حتماً، ممنون.
حذفخیلی خوشحالم که میتونم نوشته های بیشتری رو ازت بخونم، نثر خیلی روونی داره نوشته هات و من لذت میبرم❤
پاسخحذفخیلی ممنونم، لطف دارید.
حذفنثر جالبی بود خصوصا این که یکسری کار و بار های روزمره رو با الفاظ گران مایه ای به تصویر کشیده بودید؛در مجموع لذت بخش بود واقعا بنویسید نوشتن جلای روح است.
پاسخحذفخیلی ممنونم.
حذف