یوهانس، آن شب سخت
قسمت قبل یوهانس، آن شب سخت آن شب نمیدانم حرف به کجا رسید که گفت این دفعه، اولین باری بود که تو پیغام دادن را شروع کردی – همان که دربارۀ دیدن سریال تلویزیونی بود. تأیید کردم اما حواسم نبود که در آغاز آشناییمان هم من پیغامی فرستاده بودم که چون تا دو روز بعدش جواب نداد پاکش کردم. همانی که او به هرحال متوجهش شد و جواب داد. شاید همین معطل کردن و دیر جواب دادنش باعث شده بود که نخواهم شروع کننده باشم و برنامهام این باشد که صرفاً اگر پیامی دریافت کردم جواب بدهم. به هر حال گفتم بله، برای ارسال همان هم دو روز دستدست کردم که خیلی تعجب کرد. پرسید چرا؟ چرا باید دو روز درگیر این فکر باشی که به من پیغام بدهی یا نه. گفتم میترسم جواب ندهی. قول داد که هیچ وقت پیغامم را بیجواب نگذارد. بیشتر کندوکاو کرد. گفت از احساساتت نسبت به من بگو. سکوت کردم. خیلی سکوتم طولانی شد. پشت میز غذاخوری نشسته بودیم و گمانم شام تمام شده بود. من سرم را در دستانم گرفتم و صورتم را به زیر انداختم و گفتم نمیدانم ... هیچ نمیدانم. در واقع میدانستم اما داشتم فکر میکردم بگویم یا نه. گفت چنان سکوتی نمیتواند بیدل...